جان به جانان کی رسد جانان کجا و جان کجا (دیوان اشعار > غزلیات)

جان به جانان کی رسد جانان کجا و جان کجا
ذره است این، آفتاب است، آن کجا و این کجا

دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبه‌ای
ورنه پای ما کجا وین راه بی‌پایان کجا

ترک جان گفتم نهادم پا به صحرای طلب
تا در آن وادی مرا از تن برآید جان کجا

 جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق
این تن لاغر کجا بار غم هجران کجا

در لب یار است آب زندگی در حیرتم
خضر می‌رفت از پی سرچشمه‌ی حیوان کجا

 چون جرس با ناله عمری شد که ره طی می‌کند
تا رسد هاتف به گرد محمل جانان کجا

جوانی بگذرد یارب به کام دل جوانی را (دیوان اشعار > غزلیات)

جوانی بگذرد یارب به کام دل جوانی را
که سازد کامیاب از وصل پیر ناتوانی را

به قتلم کوشی ای زیبا جوان و من درین حیرت
که از قتل کهن پیری چه خیزد نوجوانی را

تمام مهربانان را به خود نامهربان کردم
به امیدی که سازم مهربان نامهربانی را

 چه باشد جادهی ای سرو سرکش در پناه خود
تذرو بی‌پناهی قمری بی آشیانی را

مکن آزار جان هاتف آزرده جان دیگر
کزین افزون نشاید خست جان خسته جانی را

به گردون می‌رسد فریاد یارب یاربم شب‌ها (دیوان اشعار > غزلیات)

به گردون می‌رسد فریاد یارب یاربم شب‌ها
چه شد یارب در این شب‌ها غم تاثیر یارب‌ها

 به دل صدگونه مطلب سوی او رفتم ولی ماندم
ز بیم خوی او خاموش و در دل ماند مطلب‌ها

 هزاران شکوه بر لب بود یاران را ز خوی تو
به شکرخنده آمد چون لبت، زد مهر بر لب‌ها

 ندانی گر ز حال تشنگان شربت وصلت
ببین افتاده چون ماهی طپان بر خاک طالب‌ها

جدا از ماه رویت عاشقان از چشم تر هر شب
فرو ریزند کوکب تا فرو ریزند کوکب‌ها

چسان هاتف بجا ماند کسی را دین و دل جایی
که درس شوخی آموزند طفلان را به مکتب‌ها

سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را (دیوان اشعار > غزلیات)

سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را
جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را

از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را

من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز
نالم و از ناله‌ی خود در فغان آرم تو را

 شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من
تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را

ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من
بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را

گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم
تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را

 در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر
یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو ر

ا خامشی از قصه‌ی عشق بتان هاتف چرا
باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را

جان برلب است عاشق بخت آزمای را(گزیده اشعار > انتخاب از غزلیات)

جان برلب است عاشق بخت آزمای را
دستوریی خنده لب جان‌فزای را

مطرب بزن رهی و مبین زهد من از انک
بر سبحه‌ی نست شرف چنگ و نای را

نازک مگوی ساعد خوبان که خرد کرد
چندین هزار بازروی زور آزمای را

 ای دوست عشق چون همه چشم است گوش نیست
چه جای پند خسرو شوریده رای را

قدری بخند و ازرخ قمری نمای ما را(گزیده اشعار > انتخاب از غزلیات)

قدری بخند و ازرخ قمری نمای ما را!
سخنی بگوی و از لب شکری نمای مارا

 سخنی چو گوهر تر صدف لب تو دارد
سخن صدف رها کن گهری نمای مارا

 منم اندرین تمنا که بینم ازتو مویی
چو صبا خرامش کن کمری نمای مارا

ز خیال طره‌ی تو چو شب ! ست روز عمرم
بکر شمه خنده‌یی زن سحرنمای مارا

بزبان خویش گفتی که گذر کنم بکویت
مگذر ز گفته‌ی خود گذری مای ما را

 چو منت هزار عاشق بودای صنم ولیکن
بهمه جان چو خسرو دگری نمای مارا

نازنینا زین هوس مردم که خلق

با تو روزی در سخن بیند مرا

پیر شدی گوژ پشت دل بکش از دست نفس

زانکه کمان کس نداد دشمن کین توز را

چون تو شدی ازمیان از تو بروز دگر
جمله فرامش کنند، یادکن آنروز را

 خود چو بدیدی که رفت عمر بسان پریر
از پی فردا مدار حاصل امروز را


دوش زیاد رخت اشک جگر سوز من

شد به هوا پر بسوخت مرغ شب آهنگ را

 در طلب عاشقان گر قدم از سر کنند
هیچ نپرسند با زمنزل و فرسنگ را

دل که ز دعوای صبر لاف همی زد کنون

بین که چه خوش میکشد هجر از وکینه‌ها


گر در شراب عشقم از تیغ میزنی حد

ای مست محتسب کش حدیست این ستم را

 گفتی که غم همی خور من خود خورم ولیکن
ای گنج شادمانی اندازه ییست غم را

 آن روی نازنین را یک‌دم بسوی من کن
تا بیشتر نبینم نسرین وارغوان را

خبرت هست؟ که از خویش خبر نیست مرا(گزیده اشعار > انتخاب از غزل)

خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا

 گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب
سرسوای تو دارم غم سرنیست مرا

 بی‌رخت اشک همی بارم و گل می‌کارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا