سیاوش کسرایی

دیر کردی و سحر بیدار است
با من شب زده برخاستنت را پویان
دیر کردی و سحر
قامت افراخته در مقدم روز
مژده آورده سپیدی را تا خانه تو
خسته جان آمده از راه دراز
گوش خوابانده به آوای تو باز
بر نمی اید از بام آوا
آتشین بال نمی اندازد سایه به ما
سرخ ککل دگر امروز ندارد غوغا
آه افسوس
زیر دیوار سحرگاهی خفته است خروس

اعظم رحیمی

من هیچ وقت مثل تو یک زن نمی شوم
آدم شدی ولی چه کنم من نمی شوم

من یک چراغ الکلی مست بی رمق
جز با جرقه های تو روشن نمی شوم

من هیچ وقت عکس خودم را نمی کشم
چون من شبیه آن "من" قبلا نمی شوم

از حرفهای مفت و اراجیف خسته ام
شاعر که نه ...نمی شوم ... اصلا نمی شوم

حتی خدا به شیشه من سنگ می زند
چون هیچ وقت مثل تو یک زن نمی شوم

حسن دلبری

در خدا یک سجده رفتم،کفر و دین آتش گرفت
قبله گم شد،شب به رقص آمد،جبین آتش گرفت

یک هجا گندم سرودم،گور آدم دود شد
مور گفتم،هم سلیمان هم نگین آتش گرفت

نقشی از پیراهنی بر پلک یعقوبی زدم
خواب مصر آشفته شد،بازار چین آتش گرفت

دشت را دریوزه ی خاتون دریا کردمش
خاک آن در باد گم شد،آب این آتش گرفت

مریم بکر قلم را تهمت عصیان زدم
روح عیسای تکلم در جنین آتش گرفت

خواستم مهمان رقص خود کنم خورشید را
آسمان یک لحظه خالی شد،زمین آتش گرفت

هوشنگ ابتهاج

منشین چنین زار و حزین چون روی زردان
شعری بخوان، سازی بزن، جامی بگردان

ره دور و فرصت دیر، اما شوق دیدار
منزل به منزل می رود با رهنوردان

من بر همان عهدم که با زلف تو بستم
پیمان شکستن نیست در، آیین مردان

گر رهرو عشقی تو پاس ره نگه دار
بالله که بیزارست ره زین هرزه گردان

آن کو به دل دردی ندارد آدمی نیست
بیزارم از بازار این بی هیچ دردان

با تلخکامی صبر کن ای جان شیرین
دانی که دنیا زهر دارد در شکردان

گردن رها کن سایه از بند تعلق
تا وارهی از چنبر این چرخ گردان

محمدعلی بهمنی

دریا شده‌ست خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از همیشه نشستم برابرش

خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم
تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش

می‌خواهم اعتراف کنم هر غزل که ما
با هم سروده‌ایم جهان کرده از برش

خواهر! زمان، زمان برادرکشی‌ست باز‌
شاید به گوش‌ها نرسد بیت آخرش‌

با خود ببر مرا که نپوسد در این سکون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش

دریا سکوت کرده و من حرف می‌زنم
حس می‌کنم که راه نبردم به باورش

دریا! منم! هم او که به تعداد موج‌هات
با هر غروب خورده بر این صخره‌ها سرش

هم او که دل زده‌ست به اعماق و کوسه‌ها
خون می‌خورند از رگ در خون شناورش

خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست
خرچنگ‌ها مخواه بریسند پیکرش

دریا سکوت کرده و من بغض کرده‌ام
بغض برادرانه‌ای از قهر خواهرش

دو چشم تو انداخت در بلای سیاه (غزل)

ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا
بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا

لبت به خون دل عاشقان خطی دارد
غبار چیست دگر باره در میانه‌ی ما


مرادو چشم تو انداخت در بلای سیاه

و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا

کجا کسیکه از آن چشم ترک وا پرسد
که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما

ز زلف و خال تو دل را خلاص ممکن نیست
که زنگیان سیاهش نمی‌کنند رها

دلم ز جعد تو سودائی و پریشانست
بلی همیشه پریشانی آورد سودا

عبید وصف دهان و لب تو میگوید
ببین که فکر چه باریک و نازکست او را

در وصف بهار و مدح ابو احمد محمد بن محمود بن سبکتکین

مرحبا ای بلخ بامی همره باد بهار
از در نوشاد رفتی یا ز باغ نوبهار

ای خوشا آن نوبهار خرم نوشاد بلخ
خاصه اکنون کز در بلخ اندرون آمد بهار

هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشید
پرنیان خرد نقش سبز بوم لعلکار

ارغوان بینی چو دست نیکوان پر دستبند
شاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوار

باغ گردد گلپرست و راغ گردد لاله‌گون
باد گردد مشکبوی و ابر مروارید بار

باغبان بر گرفته دل به ماه دی ز گل
پر کند هر بامدادی از گل سوری کنار

بلخ بس خوشست، لیکن بلخیان را باد بلخ
مر مرا با شهرهای گوز گانانست کار نوبهار

بلخ را در چشم من حشمت نماند
تا بهار گوزگانان پیش من بگشود بار

 باغ و راغ و کوه و دشت گوزگانان سربسر
حله‌ی دو روی را ماند ز بس نقش و نگار

 هر چه زیور بود نوروز نوآیین آن همه
برد بر گلهای باغ و راغ نوروزی به کار

از درون رشنه تا کهپایه‌های کرزوان
سبزه از سبزه نبرد، لاله‌زار از لاله‌زار

 بیشه‌های کرزوان از لاله‌زار و شنبلید
گاه چون بیجاده گردد، گاه چون زر عیار

 از فراوان گل که بر شاخ درختان بشکفد
راست پنداری درختان گوهر آوردند بار

بامدادان بوی فردوس برین آید همی
از در باغ و در راغ و ز کوه و جویبار

 گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ
زین بهار سبزپوش تازه‌روی آبدار

خوبتر زین گوزگانان را بهاری دیگرست
وین بهار اکنون پدید آید که آید شهریار

میر ابو احمد محمد شهریار دادگر
سرفرار گوهر و فخر بزرگان تبار

 آنکه دنیا را جمالست آنکه دین را قوتست
آنکه دولت را ثیابست آنکه شاهی را شعار

 در بزرگی با تواضع، در سیاست با سکون
در سخا با تازه‌رویی، در جوانی با وقار

 پر دل پر دل، ولیکن مهربان مهربان
قادر قادر، ولیکن بردبار بردبار