ای خط و خال خوشت مایه‌ی سودای ما (غزل)

ای خط و خال خوشت مایه‌ی سودای ما
ای نفسی وصل تو اصل تمنای ما

چونکه قدم مینهد شوق تو در ملک جان
صبر برون میجهد از دل شیدای ما

 چتر همایون عشق سایه چو بر ما فکند
راه خرابات پرس گر طلبی جای ما

 از رخ زیبای تو قبله‌گه عام را
کعبه‌ی دیگر نباد دلبر ترسای ما

مردم لولی وشیم ما که وسجده کدام
رای هزیمت گرفت عقل سبک رای ما

صوفی افسرده را زحمت ما گو مده
رو تو و محراب زهد ما و چلیپای ما

رطل گرانرا ز دست تا ننهی ای عبید
زانکه روان میبرد عمر سبک پای ما

در ما به ناز می‌نگرد دلربای ما (غزل)

در ما به ناز می‌نگرد دلربای ما
بیگانه‌وار میگذرد آشنای ما

بی‌جرم دوست پای ز ما درکشیده باز
تا خود چه گفت دشمن ما

 در قفای ما با هیچکس شکایت جورش نمیکنم
ترسم به گفتگو کشد این ماجرای ما

ما دل به درد هجر ضروری نهاده‌ایم
زیرا که فارغست طبیب از دوای ما

 هردم ز شوق حلقه‌ی زنجیر زلف او
دیوانه میشود دل آشفته رای ما

بر کوه اگر گذر کند این آه آتشین
بی شک بسوزدش دل سنگین برای ما

 شاید که خون دیده بریزی عبید از آنک
او میکند همیشه خرابی بجای ما

شوریده کرد شیوه‌ی آن نازنین مرا (غزل)

شوریده کرد شیوه‌ی آن نازنین مرا
عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا

غم همنشین من شد و من همنشین غم
تا خود چها رسد ز چنین همنشین مرا

زینسان که آتش دل من شعله میزند
تا کی بسوزد این نفس آتشین مرا

 ای دوستان نمیدهد آن زلف بیقرار
تا یکزمان قرار بود بر زمین مرا

از دور دیدمش خردم گفت دور از او
دیوانه میکند خرد دوربین مرا

گر سایه بر سرم فکند زلف او دمی
خورشید بنده گردد و مه خوشه‌چین مرا

 تا چون عبید بر سر کویش مجاورم
هیچ التفات نیست به خلد برین مرا

سوختی جانم چه می‌سازی مرا (غزل)

سوختی جانم چه می‌سازی مرا
بر سر افتادم چه می‌تازی مرا

در رهت افتاده‌ام بر بوی آنک
بوک بر گیری و بنوازی مرا

 لیک می‌ترسم که هرگز تا ابد
بر نخیزم گر بیندازی مرا

بنده‌ی بیچاره گر می‌بایدت
آمدم تا چاره‌ای سازی مرا

چون شدم پروانه‌ی شمع رخت
همچو شمعی چند بگدازی مرا

گرچه با جان نیست بازی درپذیر
همچو پروانه به جانبازی مرا

تو تمامی من نمی‌خواهم وجود
وین نمی‌باید به انبازی مرا

 سر چو شمعم بازبر یکبارگی
تا کی از ننگ سرافرازی مرا

 دوش وصلت نیم شب در خواب خوش
کرد هم خلوت به دمسازی مرا

تا که بر هم زد وصالت غمزه‌ای
کرد صبح آغاز غمازی مرا

چو ز تو آواز می‌ندهد فرید
تا دهی قرب هم آوازی مرا

گفتم اندر محنت و خواری مرا (غزل)

گفتم اندر محنت و خواری مرا
چون ببینی نیز نگذاری مرا

بعد از آن معلوم من شد کان حدیث
دست ندهد جز به دشواری مرا

از می عشقت چنان مستم که نیست
تا قیامت روی هشیاری مرا

گر به غارت می‌بری دل باک‌نیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا

 از تو نتوانم که فریاد آورم
زآنکه در فریاد می‌ناری مرا

گر بنالم زیر بار عشق تو
بار بفزایی به سر باری مرا

گر زمن بیزار گردد هرچه هست
نیست از تو روی بیزاری مرا

از من بیچاره بیزاری مکن
چون همی بینی بدین زاری مرا

گفته بودی کاخرت یاری دهم
چون بمردم کی دهی یاری مرا

پرده بردار و دل من شاد کن
در غم خود تا به کی داری مرا

چبود از بهر سگان کوی خویش
خاک کوی خویش انگاری مرا

مدتی خون خوردم و راهم نبود
نیست استعداد بیزاری مرا

 نی غلط گفتم که دل خاکی شدی
گر نبودی از تو دلداری مرا

مانع خود هم منم در راه خویش
تا کی از عطار و عطاری مرا

ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا (غزل)

ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا
من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا

 جان و دل پر درد دارم هم تو در من می‌نگر
چون تو پیدا کرده‌ای این راز پنهان مرا

ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک
نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا

 گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق
پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا

 گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم
تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا

چون تو می‌دانی که درمان من سرگشته چیست
دردم از حد شد چه می‌سازی تو درمان مرا

جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو
جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا

ز زلفت زنده می‌دارد صبا انفاس عیسی را (غزل)

ز زلفت زنده می‌دارد صبا انفاس عیسی را
ز رویت می‌کند روشن خیالت چشم موسی را

سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن
به بلبل می‌برد از گل صبا صد گونه بشری را

کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی
برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را

گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی
بسوزی خرقه‌ی دعوی بیابی نور معنی را

 دل از ما می‌کند دعوی سر زلفت به صد معنی
چو دل‌ها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را

 به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم
اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را

نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد
نماید زینت و رونق نگارستان مانی را

 دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید
نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را

شود در گلخن دوزخ طلب کاری چو عطارت
اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را