کشیدم رنج بسیاری دریغا

کشیدم رنج بسیاری دریغا
به کام من نشد کاری دریغا

به عالم، در که دیدم باز کردم
ندیدم روی دلداری دریغا

شدم نومید کاندر چشم امید
نیامد خوب رخساری دریغا

ندیدم هیچ گلزاری به عالم
که در چشمم نزد خاری دریغا

مرا یاری است کز من یاد نارد
که دارد این چنین یاری؟ دریغا

دل بیمار من بیند نپرسد
که چون شد حال بیماری؟ دریغا

شدم صدبار بر درگاه وصلش
ندادم بار یک باری دریغا

ز اندوه فراقش بر دل من
رسد هر لحظه تیماری دریغا

به سر شد روزگارم بی‌رخ تو
نماند از عمر بسیاری دریغا

نپرسد از عراقی، تا بمیرد
جهان گوید که: مرد، آری دریغا

رباعیاتی از هاتف اصفهانی

گر فاش شود عیوب پنهانی ما
ای وای به خجلت و پریشانی ما

ما غره به دین‌داری و شاد از اسلام
گبران متنفر از مسلمانی ما

×××××××××××××××

از عشق کز اوست بر لبم مهر سکوت
هر دم رسدم بر دل و جان قوت و قوت

من بنده‌ی عشق و مذهب و ملت من
عشق است و علی ذالک احیی و اموت

×××××××××××××××

ساقی فلک ارچه در شکست من و توست
خصم تن و جان می‌پرست من و توست

تا جام شراب و شیشه‌ی می باشد
در دست من و تو، دست دست من و توست

دارم از آسمان زنگاری (دیوان اشعار > قصاید)

دارم از آسمان زنگاری
زخمها بر دل و همه کاری

با من اکنون فلک در آن حد است
از جگرخواری و دل‌آزاری

که به او جان دهم به آسانی
او ستاند ز من به دشواری

گفتم از جور چرخ ناهموار
شاید ار وا رهم به همواری

نرم شد استخوانم و نکشید
چرخ پای از درشت رفتاری

گفتم ار بخت خفته خواهد رفت
هم زبونی و هم نگونساری

صور دوم بلند گشت و نکرد
ز اولین خواب میل بیداری

دوش چون رو نهاد خسرو زنگ
سوی این بوستان زنگاری

شب چنان تیره شد که وام گرفت
گویی از روزگار من تاری

سوی خلوت سرای طبع شدم
یابم از غم مگر سبک‌باری

دیدم آن خانه را ز ویرانی
جغد دارد هوای معماری

غم در آنجا مجاور و شادی
گذر آنجا نکرده پنداری

نوعروسان بکر افکارم
همه در دلبری و دلداری

غیرت گلرخان یغمایی
رشگ مه‌طلعتان فرخاری

در زوایای آن نشسته غمین
مهر بر لب ز نغز گفتاری

کرده اندر دهان ضواحکشان
لبشان را ز خنده مسماری

غمزه‌شان را نه شوق خونریزی
طره‌شان را نه میل طراری

زلف مشکینشان برافشانده
گرد بر چهره‌های گلناری

سر و برشان ز گردش ایام
از حلی عاطل از حلل عاری

همه خندان به طنز گفتندم
خوی شرم از جبینشان جاری

گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت (دیوان اشعار > غزلیات )

گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت
گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت

گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت

هر جا که یکی قامت موزون نگرد دل
چون سایه به پایش فکند رحل اقامت

در خلد اگر پهلوی طوبی منشانند
دل می‌کشدم باز به آن جلوه‌ی قامت

عمرم همه در هجر تو بگذشت که روزی
در بر کنم از وصل تو تشریف کرامت

دامن ز کفم می‌کشی و می‌روی امروز
دست من و دامان تو فردای قیامت

امروز بسی پیش تو خوارند و پس از مرگ
بر خاک شهیدان تو خار است علامت

ناصح که رخش دیده کف خویش بریده است
هاتف به چه رو می‌کندم باز ملامت

تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدن‌ها (دیوان اشعار > غزلیات)

تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدن‌ها
من و این دشت بی‌پایان و بی‌حاصل دویدن‌ها

تو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش
من و شب‌ها و درد انتظار و دل طپیدن‌ها

نصیحت‌های نیک اندیشیت گفتیم و نشنیدی
چها تا پیشت آید زین نصیحت ناشنیدن‌ها

پر و بالم به حسرت ریخت در کنج قفس آخر
خوشا ایام آزادی و در گلشن دویدن‌ها

کنون در من اگر بیند به خواری و غضب بیند
کجا رفت آن به روی من به شوق از شرم دیدن‌ها

تغافل‌های او در بزم غیرم کشته بود امشب
نبودش سوی من هاتف گر آن دزدیده دیدن‌ها

به ریا روی در خدای مکن

به ریا روی در خدای مکن
پیش یزدان به زرق جای مکن

هر نمازی و و طاعتی که تراست
بوریایی نیرزد، ار به ریاست

دیگری خواه باش و خواه مباش
خصم چون دید گو، گواه مباش

کرده‌ی خویش را منه سنگی
وندرو از ریا مهل رنگی

بر تو زیبا نمود کرده‌ی تو
چون ندیدی که چیست پرده‌ی تو

آنچه یاقوت گفتیش میناست
چه فروشی؟ که جوهری بیناست

بر تو پوشیده جوهری چندست
که از آن جمله کار در بندست

زآن غلطها چو پا کشد راهت
نبرد دیو فتنه، در چاهت

طاعت خود ز چشم خلق بپوش
زان مکن یاد و در فزونی کوش

چون به طاعت نگه کنی گنهست

عنایت‌ها توقع دارم از تو

عنایت‌ها توقع دارم از تو
که هم آشفته و هم زارم از تو

عزیزی پیش من چون جان اگر چه
به چشم خلق گیتی خوارم از تو

ز کار من مشو غافل، که عمریست
که من سرگشته و بی‌کارم از تو

نخواهم گشتن از عشق تو بیزار
بهل، تا میرسد آزارم از تو

طبیب من تویی، مشکل توانم
که درد خویش پنهان دارم از تو

مرا گر باز پرسی جای آنست
که مدتهاست تا بیمارم از تو

اگر در دامن افتد خونم از چشم
و گر در دیده آید خارم از تو