گفتم نگرم روی تو گفتا به
قیامت
گفتم روم از کوی تو گفتا به
سلامت
گفتم چه خوش از کار جهان گفت
غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت
هر جا که یکی قامت موزون نگرد
دل
چون سایه به پایش فکند رحل
اقامت
در خلد اگر پهلوی طوبی منشانند
دل میکشدم باز به آن جلوهی
قامت
عمرم همه در هجر تو بگذشت که
روزی
در بر کنم از وصل تو تشریف
کرامت
دامن ز کفم میکشی و میروی
امروز
دست من و دامان تو فردای قیامت
امروز بسی پیش تو خوارند و پس
از مرگ
بر خاک شهیدان تو خار است
علامت
ناصح که رخش دیده کف خویش
بریده است
هاتف به چه رو میکندم باز
ملامت
به ریا روی در خدای مکن
پیش یزدان به زرق جای مکن
هر نمازی و و طاعتی که تراست
بوریایی نیرزد، ار به ریاست
دیگری خواه باش و خواه مباش
خصم چون دید گو، گواه مباش
کردهی خویش را منه سنگی
وندرو از ریا مهل رنگی
بر تو زیبا نمود کردهی تو
چون ندیدی که چیست پردهی تو
آنچه یاقوت گفتیش میناست
چه فروشی؟ که جوهری بیناست
بر تو پوشیده جوهری چندست
که از آن جمله کار در بندست
زآن غلطها چو پا کشد راهت
نبرد دیو فتنه، در چاهت
طاعت خود ز چشم خلق بپوش
زان مکن یاد و در فزونی کوش
چون به طاعت نگه کنی گنهست