رباعیاتی از اوحدی مراغه ای

ای ذکر تو بر زبان ساهی مشکل
درک تو ز فهم متناهی مشکل

دانیم که ماهی تو به خوبی، لیکن
آن ماه که دیدنش کماهی مشکل

×××××××××××××××

امروز که گشت باغ رنگین از گل
شد خاک چمن چو نافه‌ی چین از گل

بشکفت به صحرا گل مشکین، نه شگفت
گر ناله کند بلبل مسکین از گل

×××××××××××××××

ای چشم تو کرده بر دلم مدغم غم
لعل تو جراحت دل و مرهم هم

صد پی به لب آمد از دلم خون، لیکن
از بیم رخ تو بر نیارد دم، دم

این آسمان صدق و درو اختر صفاست؟

این آسمان صدق و درو اختر صفاست؟
یا روضه‌ی مقدس فرزند مصطفاست؟

این داغ سینه‌ی اسدالله و فاطمه است؟
یا باغ میوه‌ی دل زهرا و مرتضاست؟

ای دیده، خوابگاه حسین علیست این؟
یا منزل معالی و معموره‌ی علاست؟

ای تن، تویی و این صدف در «لو کشف»؟
ای دل تویی، و این گهر کان «هل اتا» ست؟

ای جسم، خاک شو، که بیابان محنتست
وی چشم؟ آب ریز، که صحرای کربلاست

سرها برین بساط، مگر کعبه‌ی دلست؟
رخها بر آستانه، مگر قبله‌ی دعاست؟

ای بر کنار و دوش نبی بوده منزلت
قندیل قبه‌ی فلکی خاک این هواست

تو شمع خاندان رسولی به راستی
پیش تو همچو شمع بسوزد درون راست

بر حالت تو رقت قندیل و سوز شمع
جای شگفت نیست، نشانی ازین عزاست

قندیل ازین دلیل که: زردست روشنست
کو را حرارت از جگر ماتم شماست

هر سال تازه می‌شود این درد سینه سوز
سوزی که کم نگردد و دردی که بی‌دواست

کار فتوت از دل و دست تو راست شد
اندرجهان بگوی که: این منزلت کراست؟

در آب و آتشیم چو قندیل بر سرت
آبی که فیضش از مدد آتش عناست

قندیل اگر هوای تو جوید بدیع نیست
زیرا که گوهر تو ز دریای «لافتا» ست

زرینه شمع بر سرقبرت چو موم شد
زان آتشی که از جگر ممنان بخاست

ای تشنه‌ی فرات، یکی دیده بازکن
کز آب دیده بر سر قبر تو دجله‌هاست

آتش، عجب، که در دل گردون نیوفتاد!
در ساعتی که آن جگر تشنه آب خواست

شمشیر تا ز بد گهری در تو دست برد
نامش همیشه هندو و سر تیزو بی‌وفاست

از بهر کشتن تو به کشتن یزید را
لایق نبود، کشتن او لعنت خداست

آن پیرهن که گشت به دست حسود چاک
اندر بر معاویه دیریست تا قباست

گر تو طالب عشقی، غم دمادمست اینجا (دیوان اشعار > غزلیات)

گر تو طالب عشقی، غم دمادمست اینجا
ور نشانه می‌پرسی، رشته سر گمست اینجا

چون درین مقام آیی گوش کن که در راهت
ز آب چشم مظلومان چاه زمزمست اینجا

چیست جرم ما؟ گویی کز حریف ناهمتا
هر کجا که بنشینی گو کژدمست اینجا

جو فروش مفتی را از نماز و از روزه
رنگ چهره‌ی کاهی بهر گندمست اینجا

گر حریف مایی تو، ما و کنج می‌خانه
ور زعشق می‌پرسی، عشق در خمست اینجا

چونکه بنده فرمانی، پیش حاکم مطلق
سربنه، که هر ساعت صدتحکمست اینجا

همچو دیو بگریزی،چون زمردت پرسم
گر تو مردمی،بالله،خود چه مردمست اینجا

هم بسوزدت روزی، گرچه نیک خامی تو
کین تنور چون پر شد سنگ هیزمست اینجا

اوحدی، ترا از چه، نان نمی‌فروشد کس؟
گرنه نام بوبکری، با تو در قمت اینجا

رباعیاتی از انوری

بس شب که به روز بردم اندر طلبت
بس روز طرب که دیدم از وصل لبت

رفتی و کنون روز و شب این می‌گویم
کای روز وصال یار خوش باد شبت

×××××××××××××××

دل باز چو بر دام غم عشق آویخت
صبر آمد و گفت خون غم خواهم ریخت

بس برنامد که دامن اندر دندان
از دست غم آخر به تک پای گریخت

×××××××××××××××

همواره چو بخت خود جوانی بادت
چون دولت خویش کامرانی بادت

ای مایه‌ی زندگانی از نعمت تو
این شربت آب زندگانی بادت

هرکس که غم ترا فسانه‌ست

هرکس که غم ترا فسانه‌ست
دستخوش آفت زمانه‌ست

هرکس که غم ترا میان بست
از عیش زمانه بر کرانه‌ست

تو یار یگانه‌ای و بایست
یار تو که همچو تو یگانه‌ست

عشق تو حقیقت است ای جان
معلوم دلی و در میانه‌ست

در عشق تو صوفی‌ایم و ما را
دیگر همه عشقها فسانه‌ست

ما را دل پر غمست و گو باش
اندی که دل تو شادمانه‌ست

درد دل ما ز هجر خود پرس
هجران تو از میان خانه‌ست

دارم سخنی هم از تو با تو
مقصود تویی سخن بهانه‌ست

به زین غم کار دوستان خور
وین پند شنو که دوستانه‌ست

ای ز کلک تو راست کار جهان

ای ز کلک تو راست کار جهان
صاحب و صدر و افتخار جهان

گوهرت روی کائنات وجود
مسندت پشت شهریار جهان

نظرت حافظ نظام امور
قلمت محور مدار جهان

مسرع عزم تو برید قضا
باره‌ی حزم تو حصار جهان

کار معمار عدل شامل توست
حفظ بیان استوار جهان

هردم از جاه نو شونده‌ی تو
نو مرادیست در کنار جهان

خارج از ظل رایت تو نماند
هیچ دیار در دیار جهان

از وقوفت نهان نیارد شد
نه نهان و نه آشکار جهان

جنبش رایت تو داند داد
بکم از هفته‌ای قرار جهان

بر محک جلالت تو زدند
مهر تا کم شد از عیار جهان

گر جهان خواستار تو نبدی
نشدی امن خواستار جهان

گر بداند که اختیار تو چیست
همه آن باشد اختیار جهان

رو که سیمرغ همت تو نشد
به فریب امل شکار جهان

گر نظر کردیی به آفاقش
در میان آمدی کنار جهان

کم کند گر خدای چرخ سخات
بکم از مدتی کنار جهان

دشمنت کز عداد مردم نیست
ناردش چرخ در شمار جهان

کیست او تا چو مردمان بندد
ناقه‌ی خویش در قطار جهان

تا سپهر از مدار خالی نیست
بر تو بادا مدار کار جهان

بر مراد تو دار و گیر قضا
بر بساط تو کار و بار جهان

حافظت باد هرکجا باشی
گاه و بیگاه کردگار جهان

ساقیا ساغر شراب کجاست

ساقیا ساغر شراب کجاست
وقت صبحست آفتاب کجاست

خستگی غالبست مرهم کو
تشنگی بیحدست آب کجاست

درد نوشان درد را به صبوح
جز دل خونچکان کباب کجاست

همه عالم غمام غم بگرفت
خور رخشان مه نقاب کجاست

لعل نابست آب دیده ما
آن عقیقین مذاب ناب کجاست

تا بکی اشک بر رخ افشانیم
آخر آن شیشه گلاب کجاست

بسکه آتش زبانه زد در دل
جگرم گرم شد لعاب کجاست

از تف سینه و بخار خمار
جانم آمد به لب شراب کجاست

دلم از چنگ می‌رود بیرون
نغمه‌ی زخمه‌ی رباب کجاست

بجز از آستان باده فروش
هر شبم جایگاه خواب کجاست

دل خواجو ز غصه گشت خراب
مونس این دل خراب کجاست