مگذار مطرب را دمی کز چنگ بنهد چنگ را

مگذار مطرب را دمی کز چنگ بنهد چنگ را
در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را

جام صبوحی نوش کن قول مغنی گوش کن
درکش می و خاموش کن فرهنگ بی‌فرهنگ را

عامان کالانعام را در کنج خلوت ره مده
الا ببزم عاشقان خوبان شوخ شنگ را

ساقی می چون زنگ ده کائینه‌ی جان منست
باشد که بزداید دلم ز آئینه جان زنگ را

پر کن قدح تا رنگ زرق از خود فرو شویم به می
کز زهد ودلق نیلگون رنگی ندیدم رنگ را

آهنگ آن دارد دلم کز پرده بیرون اوفتد
مطرف گر این ره میزند گو پست گیر آهنگ را

فرهاد شورانگیز اگر در پای سنگی جان بداد
گفتار شیرین بی سخن در حالت آرد سنگ را

آهوی چشمت با من ار در عین روبه بازی است
سر پنجه‌ی شیر ژیان طاقت نباشد رنگ را

خواجو چو نام عاشقان ننگست پیش اهل دل
گر نیک‌نامی بایدت در باز نام و ننگ را

خواجو چو این ایام را دیگر نخواهی یافتن
باری بهر نوعی چرا ضایع کنی ایام را

گر کامرانی بایدت کام از لب ساغر طلب
ور جان رسانیدی بلب از دل طلب کن کام را

یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا

یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا

یاد باد آنکه ز نظاره‌ی رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا

یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی
افق دیده پر از شعله‌ی خور بود مرا

یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو
نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا

یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب
دیده پر شعشعه‌ی شمس و قمر بود مرا

یاد باد آنکه گرم زهره‌ی گفتار نبود
آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا

یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا

یاد باد آنکه برون آمده بودی به وداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا

یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت
در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا

مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا

مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه، نه آنجا باش و نه اینجا

بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا

گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا

نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت
نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا

سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا

شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی
همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا

نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی
کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا

چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت
پس از نور الوهیت به الله آی ز الا

ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی
به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما

درون جوهر صفرا همه کفرست و شیطانی
گرت سودای این باشد قدم بیرون نه از صفرا

چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی
قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا

عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد ک
ه دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا

عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا

بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما

به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی
که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا

چه داری مهر بد مهری کزو بی جان شد اسکندر
چه بازی عشق با یاری کزو بی‌ملک شد دارا

گرت سودای آن باشد کزین سودا برون آیی
زهی سودا که خواهی یافت فردا از چنین سودا

سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی
تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بی‌پهنا

تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی
که خود روح‌القدس گوید که بسم‌الله مجریها

اگر دینت همی باید ز دنیا دار پی بگسل
که حرصش با تو هر ساعت، بود بی‌حرف و بی‌آوا

رباعیاتی از سنایی

عشقست مرا بهینه‌تر کیش بتا
نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا

من می‌باشم ز عشق تو ریش بتا
نه پای تو گیرم نه سر خویش بتا

****************
در دست منت همیشه دامن بادا
و آنجا که ترا پای سر من بادا

برگم نبود که کس ترا دارد دوست
ای دوست همه جهانت دشمن بادا

***************
عشقا تو در آتش نهادی ما را
درهای بلا همه گشادی ما را

صبرا به تو در گریختم تا چکنی
تو نیز به دست هجر دادی ما را

احسنت و زه ای نگار زیبا


احسنت و زه ای نگار زیبا
آراسته آمدی بر ما

امروز به جای تو کسم نیست
کز تو به خودم نماند پروا

بگشای کمر پیاله بستان
آراسته کن تو مجلس ما

تا کی کمر و کلاه و موزه
تا کی سفر و نشاط صحرا

امروز زمانه خوش گذاریم
بدرود کنیم دی و فردا

من طاقت هجر تو ندارم
با تو چکنم به جز مدارا

رباعیاتی از وحشی بافقی

یارب که بقای جاودانی بادا
کامت بادا و کامرانی بادا

هر اشربه‌ای کز پی درمان نوشی
خاصیت آب زندگانی بادا

×××××××××××××××

عشرت بادا صبح تو و شام ترا
آغاز تو را خوشی و انجام ترا


شبهای ترا باد نشاط شب عید
نوروزز هم نگسلد ایام ترا

×××××××××××××××

پیوستن دوستان به هم آسان است
دشوار بریدن است و آخر آن است

شیرینی وصل را نمی‌دارمدوست
از غایت تلخیی که در هجران است

ز بحر بسکه برد آب سوی دشت سحاب

ز بحر بسکه برد آب سوی دشت سحاب
سراب بحر شود عنقریب و بحر سراب

گرفته روی زمین آب بحر تا حدی
که‌گر کسی متردد شود پیاده در آب

چنان بود که ز فرقش کلاه بارانی
گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب

غریب نیست که گردد ز شست و شوی غمام
به رنگ بال حواصل سفید پرغراب

چنان ز بادیه سیلاب موج رفته به اوج
که نسر چرخ چو مرغایی است بر سر آب

شد انطفای حرارت بدان مثابه که موم
رود در آتش و نقصان نیابد از تف و تاب

هوا فسرده به حدی که وام کرده مگر
برودت از دم بدخواه شاه عرش جناب

علی سپهر معالی که در معارج شأن
کنند کسب مراتب ز نام او القاب

مگر خبر شد ازین اهل کفر و طغیان را
که فارغند ز بیم عقاب و خوف عذاب

که تا معاند او باشد و مخالف او
به دیگری نرسد نوبت عذاب و عقاب

چو بر سپهر زند بانگ ثابتات شوند
ز اضطراب چو بر سطح مستوی سیماب

روای منجم و از ارتفاع مهر مگو
که مهر پایه‌ی قدرش ندیده است به خواب

به ذروه‌ای که بود آفتاب رفعت او
فتاده پهلوی تقویم کهنه اصطرلاب

به نعل دلدل او چون رسد مه نو تو
رو ، ای سپهر و مپیمای بیش از این مهتاب

سواره بود و ز دنبال او فلک می‌گفت
خوشا کسی که تو را بوسه می‌زند به رکاب

زهی احاطه‌ی علم تو آنچنان که تو را
ز نکته‌ای شده مکشوف سر چار کتاب

تو با نبی متکلم شدی در آن خلوت
که بی فرشته رود با خدا سال و جواب

ضمیر جمله به خصم تو می‌شود راجع
خدا بود ابدا هر کجا کنند خطاب

بماند از نظر رحمت خدا مأیوس
به سوی هر که تو یک بار بنگری به عتاب