بگفت از راز من پوشیده دارید

بگفت از راز من پوشیده دارید
شبی با کوهکن بازم گذارید

که در عشقم بجز خواری ندیده‌ست
ره و رسم وفاداری ندیده‌ست

به سنگ و آهن از من یار گشته‌ست
ز سختی محنتش بسیار گشته‌ست

به یادم می‌تراشد کوه را روی
به رویش می‌رود از خون دل و جوی

تنش زار و دلش بیمار عشق است
زیان و سودش از بازار عشق است

ز هجرم جز دل پر غم ندارد
به زخم از وصل من مرهم ندارد

که تا نخل قدم بر بار دیده‌ست
رطب ناخورده نیش خار چیده‌ست

بیارایید امشب محفلم را
دهید از کوهکن کام دلم را

گلم بی‌بلبلی خندان نگردد
سرم بی‌شور با سامان نگردد

لوای شادکامی بر فرازید
می و نقل و کباب آماده سازید

اگر سیب سفاهان نیست غم نیست
زنخدانم به لطف از سیب کم نیست

هم از نارنج و اترج بی‌نیازم
که لیمو بار دارد سرو نازم

ز حلوا گر ندارید آب دندان
بود حلوای لعلم باب دندان

ازاین مهمان که امشب هست مارا
نخواهد بست غم در شست ما را

شب قدر است و روز عید امشب
نوازد چنگ خود ناهید امشب

حاجیان آمدند با تعظیم

حاجیان آمدند با تعظیم
شاکر از رحمت خدای کریم


جسته از محنت و بلای حجاز
رسته از دوزخ و عذاب الیم

آمده سوی مکه از عرفات
زده لبیک عمره از تنعم


یافته حج و کرده عمره تمام
بازگشته به سوی خانه سلیم


من شدم ساعتی به استقبال
پای در کردم برون ز حد گلیم


مرمرا در میان قافله بود
دوستی مخلص و عزیز و کریم


گفتم او را بگو که چون رستی
زین سفر کردن به رنج و به بیم


تا ز تو باز مانده‌ام جاوید
فکرتم را ندامت است ندیدم


شاد گشتم بدان که کردی حج
چون تو کسی نیست اندر این اقلیم


بازگو تا چگونه داشته‌ای
حرمت آن بزرگوار حریم


چون همی خواستی گرفت احرام
چه نیست کردی اندر آن تحریم


جمله بر خود حرام کرده بدی
هر چه مادون کردگار قدیم


گفت نی گفتمش زدی لبیک
از سر علم و از سر تعظیم


می‌شنیدی ندای حق و جواب
باز دادی چنان که داد کلیم


گفت نی گفتمش چو در عرفات
ایستادی و یافتی تقدیم


به تو از معرفت رسید نسیم
عارف حق شدی و منکر خویش


گفت نی گفتمش چو می‌کشتی
گوسفند از پی یسیر و یتیم


قرب خود دیدی اول و کردی
قتل و قربان نفس شوم لئیم


گفت نی گفتمش چو می‌رفتی
در حرم همچو اهل کهف و رقیم


ایمن از شر نفس خود بودی
و ز غم فرقت و عذاب جحیم


گفت نی گفتمش چو سنگ جمار
همی انداختی به دیو رجیم


از خود انداختی برون یکسر
همه عادات و فعل‌های ذمیم


گفت نی گفتمش به وقت طواف
که دویدی به هر وله چو ظلیم


از طواف همه ملائکتان
یاد کردی به گرد عرش عظیم


گفت نی گفتمش چو کردی سعی
از صفا سوی مروه بر تقسیم


دیدی اندر صفای خو کونین
شد دلت فارغ از جحیم و نعیم


گفت نی گفتمش چو گشتی باز
مانده از هجر کعبه بر دل ریم


کردی آنجا به گور مر خود را
هم چنان کنون که گشته رمیم


گفت از این باب هر چه گویی تو
من ندانسته‌ام صحیح و سقیم


گفتم ای دوست پس نکردی حج
نشدی در مقام محو، مقیم


رفته‌ای مکه دیده، آمده باز
محنت بادیه خریده به سیم


گر تو خواهی که حج کنی پس از این
این چنین کن که کردمت تعلیم
__________________

یوسف مصری

یوسف مصری نمی آید به کنعان دلم
بازسر را می گذارد غم به دامان دلم

بی حضورچتر دستانت ببین یعقوب وار
مانده ام امشب دوباره زیر باران دلم

خوب می دانی زلیخای جنون با من چه کرد
پاره شد در ماتم عصمت گریبان دلم

نوح من ! خاصیت عشق است امواج بلند
کشتی ات را بشکن و بنشین به طوفان دلم

کی بهارت می وزد بر گیسوان حسرتم
کی نگاهت می شود ای خوب مهمان دلم ؟

تا بگویی با من از عریانی اندوه خویش
تا بگویم با تو از اسرار پنهان دلم

بوی پیراهن مرا کافی است تا روشن شود
چشم تاریک و شب خاموش کنعان دلم

در مدح امام عشق

نیزه را سرور من بستر راحت کردی
شام را غلغله ی صبح قیامت کردی

بر لب تشنه ات آن روز حکایت می کرد
خاتمی را که در انگشت شهادت کردی

عقل می خواست بمانی به حرم ، اما عشق
گفت بر نیزه بزن بوسه ، اجابت کردی

بانگ لبیک که حجاج به لب می آرند
آیه هایی ست که بر نیزه تلاوت کردی

اکبر و قاسم و عباس کجایند ، کجا
عشق چون این همه را بردی و غارت کردی؟

چیست در تو ؟ همه امروز تو را می جویند
ای تن بی سرور چه قیامت کردی

باز من ماندم و صد کوفه غریبی ،هیهات!
گرچه آزاد مرا تو ز اسارت کردی

در مدح کریم اهل بیت

ای دل دل شکستگان عاشق و مبتلای تو
روح گرفته آبرو از نفس و صفای تو

نغمۀ عشق عاشقان زمزمۀ ولای تو
بود و نبود عالمی در نعم از ولای تو

ای حرم غریب تو کعبۀ قلب ما حسن
کریم آل فاطمه امام مجتبی حسن

ای که علی مرتضی بوسه گرفته از لبت
شانۀ ختم انبیا گشته خجسته مرکبت

بردن نان بی کسان آمده کار هر شبت
لؤلؤ گوش قدسیان زمزمه های یا ربت

لب بگشا بخوان بخوان بار دگر دعا حسن
کریم آل فاطمه امام مجتبی حسن

روز ازل سرشته شد با غم عشق تو گِلم
بقیع بی چراغ تو چراغ روشن دلم

نَقل حدیث عشق تو نُقل مدام محفلم
کرامتی که بنده ام عنایتی که سائلم

مرا مران مرا مران از در خویش یا حسن
کریم آل فاطمه امام مجتبی حسن

مرغ پریدۀ دلم خدا خدا خدا کند
گِرد مدینه گردد و تو را تو را صدا کند

بلکه خدا به مقدمت مرا مرا فدا کند
تیغ فلک هزار بار اگر سرم جدا کند

نمی شوم نمی شوم از تو دمی جدا حسن
کریم آل فاطمه امام مجتبی حسن

ای به سرشک فاطمه شسته شده مزار تو
مهدی صاحب الزمان زائر بی قرار تو

بهشت قرب اولیا هماره در جوار تو
از تو کسی غریب تر نبوده در دیار تو

ستم کشیده روز و شب ز غیر و آشنا حسن
کریم آل فاطمه امام مجتبی حسن

ای که به شانۀ رضا کوه بلا کشیده ای
بیشتر از ستارگان زخم زبان شنیده ای

زخم به زخم دل همی لحظه به لحظه دیده ای
با همه آشنا ولی از همه دل بریده ای

هر کسی از شراره ای سوخت دل تو را حسن
کریم آل فاطمه امام مجتبی حسن

ای صلوات قدسیان زمزمۀ حکایتت
دشمن کینه توز هم شد خجل از عنایتت

سینۀ هفت آسمان سفره ای از ولایتت
از چه نکرد هیچکس مثل علی حمایتت

همسر بی وفای تو کشت تو را چرا حسن
کریم آل فاطمه امام مجتبی حسن

صبر تو نقش خصم را یکسره بر ملا کند
صلح تو کار نهضت و قیام کربلا کند

جنگ تو نَقل قدرت بازوی مرتضی کند
کسی به جنگ و صلح تو چون و چرا ، چرا کند

قعود تو قیام تو حکم خداست یا حسن
کریم آل فاطمه امام مجتبی حسن

خوشا به حال آنکه شد خاک دیار عشق تو
خوشا به حال آنکه جان کند نثار عشق تو

تویی تویی تویی که دل گشته شرار عشق تو
منم منم منم منم میثم دار عشق تو

عنایتی که جان کنم در قدمت فدا حسن
کریم آل فاطمه امام مجتبی حسن

در مدح بانوی دو عالم

چنین گفت آدم علیه السلام
که شد باغ رضوان مقیمش مقام

که با روى صافى و با راى صاف
ز هر جانبى مى‏نمودم طواف

یکى خانه در چشمم آمد ز دور
برونش منور ز خوبى و نور

ز تابش گرفته رخ مه نقاب
ز نورش منور رخ آفتاب

کسى خواستم تا بپرسم بسى
بسى بنگریدم ندیدم کسى

سوى آسمان کردم آنگه نگاه
که اى آفریننده مهر و ماه

ضمیر صفى از تو دارد صفا
صفا بخشم از صفوت مصطفى!

دلم صافى از صفوت ماه کن
ز اسرار این خانه آگاه کن

ز بالا صدائى رسیدم بگوش
که یا اى صفى آنچه بتوان بگوش!

دعایى ز دانش بیاموزمت
چراغى ز صفوت برافروزمت

بگو اى صفى با صفاى تمام
به حق محمد علیه السلام

به حق على صاحب ذوالفقار
سپهدار دین شاه دُلدل سوار

به حق حسین و به حق حسن
که هستند شایسته ذوالمنن

به خاتون صحراى روز قیام
سلام علیهم ،علیهم سلام

کز اسرار این نکته دلگشاى
صفى را ز صفوت صفایى نماى

صفى چون بکرد این دعا از صفا
درودى فرستاد بر مصطفى

در خانه هم در زمان باز شد
صفى از صفایش سر انداز شد

یکى تخت در چشمش آمد ز دور
سرا پاى آن تخت روشن ز نور

نشسته بر آن تخت مر دخترى
چو خورشید تابان بلند اخترى

یکى تاج بر سر منور ز نور
ز انوار او حوریان را سرور

یکى طوق دیگر به گردن درش
بخوبى چنان چون بود در خورش

دو گوهر به گوش اندر آویخته
ز هر گوهرى نورى انگیخته

صفى گفت ‏یا رب نمى‏دانمش
عنایت ‏به خطى که بر خوانمش

خطاب آمد او را که از وى سؤال
بکن تا بدانى تو بر حسب و حال

بدو گفت من دخت پیغمبرم
به این فر فرخندگى در خورم

همان تاج بر فرق من باب من
دو دانه جواهر حسین و حسن

همان طوق در گردن من على است
ولىّ خدا و خدایش ولى است

چنین گفت آدم که اى کردگار
درین بارگه بنده را هست‏ بار

مرا هیچ از اینها نصیبى دهند
ازین خستگی ها طبیبى دهند

خطابى بگوش آمدش کاى صفى
دلت در وفاهاى عالم وفى‏

که اینها به پاکى چو ظاهر شوند
به عالم به پشت تو ظاهر شوند

صفى گفت ‏با حرمت این احترام
مرا تا قیام قیامت تمام

طاهره خنیا

خواب دیدمت همان شبی که قلکم شکست
زیر کفشهات سکه‌های پولکم شکست

بس که سنگ پرت کرده‌ای به کودکانه‌هام
شیشه‌های هفت رنگ مهد کودکم شکست

من عروسکی شدم که شهوتی شدن نداشت
بعد از آن قداست تن عروسکم شکست

یک عروس سالخورده مُرد توی آینه
ظالمانه عقدنامهٔ مبارکم شکست

نطفه‌ات میان کلمه‌های من رسوب کرد
شاعری که پا به ماه بود یک شکم شکست !

سبز بودی و تو را گره زدم به سیزده
نحس قهوه‌ای شدی همین که عینکم شکست !!

من اسیرِ ...من دچارِ ...من چقدر کوچکم !
من چقدر کوچکم که قلب کوچکم شکست !!!!