ای آنکه غمگنی و سزاواری

ای آنکه غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی‌باری

رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد
بود آنچه بود، خیره چه غم داری؟

هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی‌ست، کی پذیرد همواری؟

مستی نکن که او نشنود مستی
رازی مکن که نشنود او زاری

شو، تا قیـامت آیـد زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟

آزار بیـش بیـنی زیـن گردون
گر تو به هر بهانه بیـازاری

گوئی گماشته است بلائی او
بر هر که تو بر او دل بگماری

ابری پدیدنی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری

فرمان کنی و یا نکنی ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری

اندر بلای سخت پدیـد آید
فضل و بزرگمردی و سالاری

شبی دیرند و ظلمت را مهیا

شبی دیرند و ظلمت را مهیا
چو نابینا درو دو چشم بینا

درنگ آر ای شپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا

چراغان در شب چک آن چنان شد
که گیتی رشک هفتم آسمان شد

چو یاوندان به مجلس میگرفتند
ز مجلس مست چون گشتند رفتند

تخته اول که الف نقش بست

تخته اول که الف نقش بست
بر در محجوبه احمد نشست

حلقه حی را کالف اقلیم داد
طوق ز دال و کمر از میم داد

لاجرم او یافت از آن میم و دال
دایره دولت و خط کمال

بود درین گنبد فیروزه خشت
تازه ترنجی ز سرای بهشت

رسم ترنجست که در روزگار
پیش دهد میوه پس آرد بهار

کنت نبیا چو علم پیش برد
ختم نبوت به محمد سپرد

مه که نگین داد زبر جد شدست
خاتم او مهر محمد شدست

گوش جهان حلقه کش میم اوست
خود دو جهان حلقه تسلیم اوست

خواجه مساح و مسیحش غلام
آنت بشیر اینت مبشر به نام

امی گویا به زبان فصیح
از الف آدم و میم مسیح

همچو الف راست به عهد و وفا
اول و آخر شده بر انبیا

نقطه روشن تر پرگار کن
نکته پرگارترین سخن

از سخن او ادب آوازه ای
وز کمر او فلک اندازه ای

کبر جهان گرچه به سر بر نکرد
سر به جهان هم به جهان در نکرد

عصمتیان در حرمش بردگی
عصمت از او یافته پروردگی

خامشی او سخن دلفروز
دوستی او هنر عیب سوز

فتنه فرو کشتن ازو دلپذیر
فتنه شدن نیز بر او ناگزیر

بر همه سر خیل و سر خیر بود
قطب گران سنگ سبک سیر بود

شمع الهی زدل افروخته
درس ازل تا ابد آموخته

هر روز که صبح بر دمیدی

هر روز که صبح بر دمیدی
یوسف رخ مشرقی رسیدی

کردی فلک ترنج پیکر
ریحانی او ترنجی از زر

لیلی ز سر ترنج بازی
کردی ز نخ ترنج سازی

زان تازه ترنج نو رسیده
نظاره ترنج کف بریده

چون بر کف او ترنج دیدند
از عشق چو نار می کفیدند

شد قیس به جلوه گاه غنجش
نارنج رخ از غم ترنجش

برده ز دماغ دوستان رنج
خوشبوئی آن ترنج و نارنج

چون یک چندی بر این بر آمد
افغان ز دو نازنین بر آمد

عشق آمد و کرد خانه خالی
بر داشته تیغ لاابالی

غم داد و دل از کنارشان برد
وز دل شدگی قرارشان برد

زان دل که به یکدگر نهادند
در معرض گفتگو نهادند

این پرده دریده شد ز هر سوی
وان راز شنیده شد به هر کوی

زین قصه که محکم آیتی بود
در هر دهنی حکایتی بود

کردند بسی به هم مدارا
تا راز نگردد آشکارا

بند سر نافه گر چه خشک است
بوی خوش او گوای مشک است

باری که ز عاشقی خبر داشت
برقع ز جمال خویش برداشت

کردند شکیب تا بکوشند
وان عشق برهنه را بپوشند

در عشق شکیب کی کند سود
خورشید به گل نشاید اندود

چشمی به هزار غمزه غماز
در پرده نهفته چون بود راز

زلفی به هزار حلقه زنجیر
جز شیفته دل شدن چه تدبیر
__________________

حمیدی شیرازی

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد


شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد


در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزلها بمیرد


گروهی بر آنند که این مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد


 شب مرگ از بیم آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد


من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد


چو روزی ز آغوش دریا برآمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد


تو دریای من بودی آغوش باز کن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

قضا را از قضا یک روز شادان خسرو و شیرین(نظامی)

قضا را از قضا یک روز شادان
به صحرا رفت خسرو بامدادن

تماشا کرد و صید افکند بسیار
دهی خرم ز دور آمد پدیدار

به گرداگرد آن ده سبزه نو
بر آن سبزه بساط افکند خسرو

چو خورشید از حصار لاجوردی
علم زد بر سر دیوار زردی

چو سلطان در هزیمت عود می سوخت
علم را می درید و چتر میدوخت

عنان یک رکابی زیر میزد
دو دستی با فلک شمشیر میزد

چو عاجز گشت از این خاک جگر تاب
چو نیلوفر سپر افکند بر آب

ملک زاده در آن ده خانه ای ساخت
ز سر مستی در او مجلس بیاراست

نشست آن شب بنوشانوش یاران
صبوحی کرد با شب زنده داران

سماع ارغنونی گوش میکرد
شراب ارغوانی نوش میکرد

صراحی را ز می پر خنده می داشت
به می جان و جهان را زنده می داشت

مگر کز توسنانش بد لگامی
دهن بر کشته ای زد صبح بامی

وز این غوری غلامی نیز چون قند
ز غوره کرد غارت خوشه ای چند

سحرگه کافتاب عالم افروز
سر شب را جدا کرد از تن روز

شب انگشت سیاه از پشت برداشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت

تنی چند از گران جانان که دانی
خبر بردند سوی شه نهانی

که خسرو دوش بی رسمی نمود است
ز شاهنشه نمی ترسد چه سود است

ملک گفتا نمی دانم گناهش
بگفتند آنکه بیداد است راهش

نمونه ای از قطعات محتشم

یا رب امشب از علامتها چه میبیند به خواب
آنکه فردا خواهمش کردن علامت در جهان

با کدامین قسم رسوایی شود یا رب قرین
آنکه از طبع جهان آشوب من دارد قران

یافت حرفی زور بر آیی به الماس خیال
کز عبورش صد خطر دارد لب وکام و زبان

من که به روی کرده ام صد صحبت از وقت درست
گو صد و یک باش امروزش دگر دادم امان