رباعیاتی دیگر از خیام

یک قطره آب بود با دریا شد
یک ذره خاک با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

××××××××××××××××

ایام زمانه از کسی دارد ننگ
کو در غم ایام نشیند دلتنگ

می خور تو در آبگینه با ناله چنگ
زان پیش که آبگینه آید بر سنگ

××××××××××××××××

از تن چو برفت جان پاک من و تو
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو

و آنگاه برای خشت گور دگران
در کالبدی کشند خاک من و تو

رباعیاتی از خیام

آرند یکی و دیگری بربایند
بر هیچ کسی راز همی نگشایند

ما را ز قضا جز این قدر ننمایند
پیمانه عمر ما است می پیمایند

×××××××××××××××××××

از آمدم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم بهر چه بود

×××××××××××××××××××

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
وز دست اجل بسی جگرها خون شد

کس نامد از آن جهان که پزسم از وی
کاهوال مسافران عالم چون شد

عشق را حاجت به زور بازوی اقبال نیست


عشق را حاجت به زور بازوی اقبال نیست
فتح اقلیم قفس جز در شکست بال نیست

شرم هشیاری زبان بند شکایت گشته است
می اگر باشد زبان شکوه ما لال نیست

هر کجا پای محبت در میان باشد خوش است
حلقه زنجیر لیلی را کم از خلخال نیست

هر قدر خواهد دلت عرض تجلی کن به دل
خانه آیینه تنگ از کثرت تمثال نیست

در حریم وصل او صائب خموشی پیشه کن
مجلس حال است اینجا جای قیل و قال نیست

ز سوز دل مرا از چشم گریان دود می خیزد

ز سوز دل مرا از چشم گریان دود می خیزد
از ین دریا به جای ابر نیسان دود می خیزد

از آن آتش که زد در کوه و صحرا ناله مجنون
هنوز از روزن چشم غزالان دود می خیزد

نمی آرد به سامان سیم و زر حرص سیه دل را
همان از مجمر زرین پریشان دود می خیزد

منه دل بر جهان پوچ اگر از شیر مردانی
که تا جا گرم سازی زین نیستان دود می خیزد

کدامین بلبل آتش نفس در باغ بود امشب؟
که جای سنبل و ریحان ز بستان دود می خیزد

مزن آتش به جان بیگناهان رحم کن بر خود
که آخر از رخ آتش عذاران دود می خیزد

شود از پرده پوشی درد و داغ عشق رسواتر
ز شمع زیر دامن از گریبان دود می خیزد

ندارد ثابت و سیار صائب در جگر آهی
همین از شمع من زین نه شبستان دود می خیزد

آغاز کتاب (شاه‌نامه)

به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد

 خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای

 خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر

 ز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده‌ی بر شده پیکرست

به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه

 سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی

ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست

خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشه‌ی سخته کی گنجد اوی

بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان

 به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بی‌کار یکسو شوی

 پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه

 توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود

از این پرده برتر سخن‌گاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست

نیست را بنمود هست و محتشم

نیست را بنمود هست و محتشم
هست را بنمود بر شکل عدم

بحر را پوشید و کف کرد آشکار
باد را پوشید و بنمودت غبار

چون مناره خاک پیچان در هوا
خاک از خود چون بر آید بر علا

خاک را بینی به بالا ای علیل
باد را نی جز به تعریف دلیل

کف همی بینی روانه هر طرف
کف بی دریا ندارد متصرف

کف به حس بینی و دریا از دلیل
فکر پنهان آشکارا قال و قیل

نفی را اثبات میپنداشتیم
دیده معدوم بینی داشتیم

دیده ای کاندر نعاسی شد پدید
کی تواندجز خیال و نیست دید

فعل تو وافی است زو کن ملتحد
که درآید با تو در قعر لحد
__________________

دامن کشانم می کشد در بتکده عیاره ای

دامن کشانم می کشد در بتکده عیاره ای
من هم چو دامن می دوم اندر پی خون خواره ای

یک لحظه هستم میکند یک لحظه پستم میکند
یک لحظه مستم می کند خود کامه ای خماره ای

چون مهره ام در دست او چون ماهیم در شصت او
بر چاه بابل می تنم از غمزه سحاره ای

در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی
در سینه دلبر دلی چون مرمری چون خاره ای

اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان
تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم پاره ای

بی خار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز دل
زیرا نماندش دشمنی گلچین و گل افشاره ای

خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان
مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظاره ای