رفتم به راه صفت دیدم به کوی صفا (دیوان اشعار > غزلیات)

رفتم به راه صفت دیدم به کوی صفا
چشم و چراغ مرا جائی ئشگرف و چه جا

 جائی که هست فزون از کل کون و مکان
جائی که هست برون از وهم ما و شما

صحن سراچه‌ی او صحرای عشق شده
جان‌های خلق در او رسته به جای گیا

از اشک دلشدگان گوهر نثار زمین
وز آه سوختگان عنبر بخار هوا

دارندگان جمال از حسن او به حسد
بینندگان خیال از نور او به نوا

رفتم که حلقه زنم پنهان ز چشم رقیب
آمد رقیب و سبک در ره گرفت مرا

 گفتا به حضرت ما گر حاجت است بگو
گفتم که هست بلی اما الیک فلا

هم خود ز روی کرم برداشت پرده و گفت
ای پاسبان تو برو، خاقانیا تو درا

خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا(دیوان اشعار > غزلیات)

خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا
شمعی و پنهان می‌روی پروانه جویان تا کجا؟

ز انصاف خو واکرده‌ای، ظلم آشکارا کرده‌ای
خونریز دل‌ها کرده‌ای، خون کرده پنهان تا کجا؟

غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته
صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟

بر دل چو آتش می‌روی تیز آمدی کش می‌روی
درجوی جان خوش می‌روی ای آب حیوان تا کجا؟

 طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده
بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟

دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب
تو شمع پیکر نیم‌شب دل دزدی اینسان تا کجا؟

 هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی
نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟

گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را
حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟

خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو
ای گوشه‌ی دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟

طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را (دیوان اشعار > غزلیات)

طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را
خوی تو یاری‌گر است یار بدآموز را

دستخوش تو منم دست جفا برگشای
بر دل من برگمار تیر جگردوز را

از پی آن را که شب پرده‌ی راز من است
خواهم کز دود دل پرده کنم روز را

لیک ز بیم رقیب وز پی نفی گمان
راه برون بسته‌ام آه درون سوز را

دل چه شناسد که چیست قیمت سودای تو
قدر تو چه داند صدف در شب‌افروز را

 گر اثر روی تو سوی گلستان رسد
باد صبا رد کند تحفه‌ی نوروز را

تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد
بو که درآرد به مهر آن دل کین توز را

این چه خلدست که چندین همه حورست اینجا (دیوان اشعار > غزلیات)

این چه خلدست که چندین همه حورست اینجا
چه غم از نار که در دل همه نورست اینجا

 گل سوری که عروس چمنش می‌خوانند
گو بده باده درین حجله که سورست اینجا

موسم عشرت و شادی و نشاطست امروز
منزل راحت و ریحان و سرورست اینجا

 اگر آن نور تجلیست که من می‌بینم
روشنم گشت چو خورشید که طورست اینجا

 آنکه در باطن ما کرد دو عالم ظاهر
ظاهر آنست که در عین ظهورست اینجا

یار هم غایب و هم حاضر و چون درنگری
خالی از غیبت و عاری ز حضورست اینجا

 سخن از خرقه و سجاده چه گوئی خواجو
جام می نوش که از صومعه دورست اینجا

طوبی لک ای پیک صبا خرم رسیدی مرحبا (دیوان اشعار > غزلیات)

طوبی لک ای پیک صبا خرم رسیدی مرحبا
بالله قل لحاشتی ما بال رکب قد سری

یاران برون رفتند و من در بحرخون افتاده‌ام
طرفی علی هجرانهم تبکی و ما تغنی البکا

بار سفر بستند و من چون صید وحشی پای بند
ساروا و من آماقنا اجروا ینا بیع الدما

 افتان و خیزان میروم تاکی رسم در کاروان
و الرکب قد ساروا الی الایحاد و الحادی حدا

محمل برون بردند و من چون ناقه میراندم ز پی
قلبی هوی فی هوة و الدهر، ملق فی الهوی

 چون تیره نبود روز من کز آه عالم سوز من
مد الغمام سرادقا اعلی شماریخ الذری

راضی شدم کز کاروان بانگ درائی بشنوم
اکبو و اقفوا اثرهم والعیس تحدی فی الزبی

 چون محمل سلطان شرق از سوی شام آمد برون
ریح الصبا سارت الی نجد و قلبی قد صبا

خواجو به شبگیر از هوا هر دم نوائی میزند
والورق اوراق المنی یتلو علی اهل الهوی

ای صبح صادقان رخ زیبای مصطفی(دیوان اشعار > غزلیات)

ای صبح صادقان رخ زیبای مصطفی
وی سرو راستان قد رعنای مصطفی

 آئینه‌ی سکندر و آب حیات خضر
نور جبین و لعل شکر خای مصطفی

 معراج انبیا و شب قدر اصفیا
گیسوی روز پوش قمرسای مصطفی

 ادریس کو معلم علم الهی است
لب بسته پیش منطق گویای مصطفی

 عیسی که دیر دایر علوی مقام اوست
خاشاک روب حضرت اعلی مصطفی

 بر ذروه دنا فتدلی کشیده سر
ایوان بارگاه معلای مصطفی

وز جام روح‌پرور ما زاغ گشته مست
آهوی چشم دلکش شهلای مصطفی

خیاط کارخانه‌ی لو لاک دوخته
دراعه ابیت ببالای مصطفی

شمس و قمر که لولوی دریای اخضرند
از روی مهر آمده لالای مصطفی

خالی ز رنگ بدعت و عاری ز زنگ شرک
آئینه ضمیر مصفای مصطفی

کحل الجواهر فلک و توتیای روح
دانی که چیست خاک کف پای مصطفی

 قرص قمر شکسته برین خوان لاجورد
وقت صلای معجزه ایمای مصطفی

روح الامین که آیت قربت بشان اوست
قاصر ز درک پایه ادنی مصطفی

در برفکنده زهره بغلطاق نیلگون
از سوک زهر خورده‌ی زهرای مصطفی

 گومه بنور خویش مشو غره زانک او
عکسی بود ز غره غرای مصطفی

 بر بام هفت منظر بالا کشیده‌اند
زین چار صفه رایت آلای مصطفی

خواجه گدای درگه او شو که جبرئیل
شد با کمال مرتبه مولای مصطفی

فی نعمت الرسول صلی الله علیه و آله (دیوان اشعار > غزلیات )

صل علی محمد دره تاج الاصطفا
صاحب جیش الاهتدا ناظم عقد الاتقا

بلبل بوستان شرع اختر آسمان دین
کوکب دری زمین دری کوکب سما

تاج ده پیمبران باج ستان قیصران
کارگشای مرسلین راهنمای انبیا

سید اولین رسل مرسل آخرین زمان
صاحب هفتمین قرآن خواجه‌ی هشتمین سرا

 طیب طیبه آستان طایر کعبه آشیان
گوهر کان لامکان اختر برج کبریا

 منهدم از عروج او قبه‌ی قصر قیصران
منهزم از خروج او خسرو خطه‌ی خطا

روی تو قبله‌ی ملک کوی تو کعبه فلک
مختلف تو قد هلک معتقد تو قد نجا

شاه نشان قدسیان تخت‌نشین شهر قدس
ای شه ملک اصطفا وی لقب تو مصطفی

 آینه‌ی سپهر را مهر رخ تو صیقلی
دیده آفتاب را خاک در تو توتیا

 شاه فلک چو بنگرد طلعت ماه پیکرت
ذره صفت در او فتد بر سربامت از هوا

ای شده آب زمزم از خاک در سرای تو
کعبه ز تست با شرف مروه زتست با صفا

خواجو اگرنداشتی برگ بهار عشق تو
بلبل باغ طبع او هیچ نداشتی نوا