فی التوحید (دیوان اشعار > غزلیات)

ای غره ماه از اثر صنع تو غرا
وی طره شب از دم لطف تو مطرا

 نوک قلم صنع تودر مبدا فطرت
انگیخته برصفحه‌ی کن صورت

 اشیا سجاده نشینان نه ایوان فلک را
حکم تو فروزنده قنادیل زوایا

هم رازق بی ریبی و هم خالق بی عیب
هم ظاهر پنهانی و هم باطن پیدا

مامور تو از برگ سمن تا بسمندر
مصنوع تو از تحت ثری تا بثریا

 توحید تو خواند بسحر مرغ سحر خوان
تسبیح تو گوید بچمن بلبل گویا

 برقله‌ی کهسار زنی بیرق خورشید
برپرده‌ی زنگار کشی پیکر جوزا

از عکس رخ لاله عذران سپهری
چون منظر مینو کنی این چنبر مینا

بید طبری را کند از امر تو بلبل
وصف الف قامت ممدوده‌ی حمرا

از رایحه‌ی لطف تو ساید گل سوری
در صحن چمن لخلخه‌ی عنبر سارا

 تا از دم جان پرور او زنده شود خاک
در کالبد باد دمی روح مسیحا

 خواجو نسزد مدح و ثنا هیچ ملک را
آلا ملک العرش تبارک و تعالی

قسمت اول ( رباعیات )

ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

 می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت



ای چرخ فلک خرابی از کینه تست

بیدادگری شیوه دیرینه تست

ای خاک اگر سینه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه تست



ایدل چو زمانه می‌کند غمناکت

ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بردمد از خاکت

 


این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت

کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت

هر کس سخنی از سر سودا گفتند
ز آنروی که هست کس نمیداند گفت




این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی
دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست


این کوزه که آبخواره مزدوری است

از دیده شاهست و دل دستوری است

 هر کاسه می که بر کف مخموری است
از عارض مستی و لب مستوری است



این کهنه رباط را که عالم نام است

و آرامگه ابلق صبح و شام است

 بزمی‌ست که وامانده صد جمشید است
قصریست که تکیه‌گاه صد بهرام است



این یکد و سه روز نوبت عمر گذشت

چون آب بجویبار و چون باد بدشت

 هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزیکه نیامده‌ست و روزیکه گذشت

 


بر چهره گل نسیم نوروز خوش است

در صحن چمن روی دلفروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است




پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است

گردنده فلک نیز بکاری بوده است

 هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم‌نگاری بوده است

قسمت اول ( رباعیات )

برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

 یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما



چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش کن تو این دل شیدا را

 می نوش بماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را



قرآن که مهین کلام خوانند آن را

گه گاه نه بر دوام خوانند آن را

بر گرد پیاله آیتی هست مقیم
کاندر همه جا مدام خوانند آن را


گر می نخوری طعنه مزن مستانرا

بنیاد مکن تو حیله و دستانرا

 تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا

 


هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا

چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

 معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا



مائیم و می و مطرب و این کنج خراب

جان و دل و جام و جامه در رهن شراب

فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

 


آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت

 بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

 


ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی باده ارغوان نمیباید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست



اکنون که گل سعادتت پربار است

دست تو ز جام می چرا بیکار است

می‌خور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است



امروز ترا دسترس فردا نیست

و اندیشه فردات بجز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

کشته شدن زریر برادر گشتاسپ از دست بیدرفش (گشتاسپ نامه )

دو هفته برآمد برین کارزار
که هزمان همی تیره‌تر گشت کار

به پیش اندر آمد نبرده زریر
سمندی بزرگ اندر آورده زیر

 به لشکرگه دشمن اندر فتاد
چو اندر گیا آتش و تیز باد

همی کشت زیشان همی خوابنید
مر او را نه استاد هر کس بدید

 چو ارجاسپ دانست کان پورشاه
سپه را همی کرد خواهد تباه

بدان لشکر خویش آواز داد
که چونین همی داد خواهید داد؟

دو هفته برآمد برین بردرنگ
نبینم همی روی فرجام جنگ

 بکردند گردان گشتاسپ شاه
بسی نامداران لشکر تباه

کنون اندر آمد میانه زریر
چو گرگ دژ آگاه و شیر دلیر

بکشت او همه پاک مردان من
سرافراز گردان و ترکان من

 یکی چاره باید سگالیدنا
وگرنه ره ترک مالیدنا

برین گر بماند زمانی چنین
نه ایتاش ماند نه خلخ نه چین

کدام است مرد از شما نامخواه
که آید پدید از میان سپاه

یکی ترگداری خرامد به پیش
خنیده کند در جهان نام خویش

 هر آن کز میان باره انگیزند
بگرداندش پشت و بگریزند

 من او را دهم دختر خویش را
سپارم بدو لشکر خویش را

 سپاهش ندادند پاسوخ باز
بترسیده بد لشکر سرفراز

چو شیر اندر افتاد و چون پیل مست
همی کشت زیشان همی کرد پست

همی کوفتشان هر سوی زیر پای
سپهدار ایران فرخنده رای

چو ارجاسپ دید آنچنان خیره شد
که روز سپیدش شب تیره شد

کشته شدن گرامی پور جاماسپ و نیوزار(گشتاسپ نامه )

بیامد سر سروران سپاه
پس تهم جاماسپ دستور شاه

 نبرده سواری گرامیش نام
بماننده‌ی پور دستان سام

 یکی چرمه‌یی برنشسته سمند
یکی گامزن باره‌ی بی‌گزند

چماننده چرمه‌ی نونده‌ی جوان
یکی کوه پارست گویی روان

 به پیش صف چینیان ایستاد
خداوند بهزاد را کرد یاد

کدام است گفت از شما شیر دل
که آید سوی نیزه‌ی جان گسل

 کجا باشد آن جادوی خویشکام
کجا خواست نام و هزارانش نام

 برفت آن زمان پیش او نامخواست
تو گفتی که همچون ستونست راست

 بگشتند هر دو سوار هژیر
به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر

گرامی گوی بود با زور شیر
نتابید با او سوار دلیر

 گرفت از گرامی نبرده گریغ
گرامی کفش بود برنده تیغ

 گرامی خرامید با خشم تیز
دلی از کینه‌ی کشتگان پرستیز

 میان صف دشمن اندر فتاد
پس از دامن کوه برخاست باد

 سپاه از دو رو بر هم آویختند
و گرد از دو لشکر برانگیختند

 بدان شورش اندر میان سپاه
از آن زخم گردان و گرد سپاه

بیفتاد از دست ایرانیان
درفش فروزنده‌ی کاویان

 گرامی بدید آن درفش بنفش
که افگنده بودند گردان درفش

 فرود آمد و برگرفت آن ز خاک
بیفشاند از او خاک و بسترد پاک

چو او را بدیدند گردان چین
که آن نیزه‌ی نامدار گزین

 از آن خاک برداشت و بسترد و برد
به گردش گرفتند مردان گرد

آغاز رزم ایرانیان و تورانیان و کشته شدن اردشیر و...(گشتاسب)

چو اندر گذشت آن شب و بود روز
بتابید خورشید گیهان فروز

 به زین برنشستند هر دو سپاه
همی دید زان کوه گشتاسپ شاه

چو از کوه دید آن شه بافرین
کجا برنشستند گردان به زین

 سیه رنگ بهزاد را پیش خواست
تو گفتی که بیستون است راست

برو برفگندند بر گستوان
برو برنشست آن شه خسروان

 چو هر دو برابر فرود آمدند
ابر پیل بر نای رویین زدند

یکی رزمگاهی بیاراستند
یلان همنبردان همی خواستند

 بکردند یک تیرباران نخست
بسان تگرگ بهاران درست

بشد آفتاب از جهان ناپدید
چه داند کسی کان شگفتی ندید

 بپوشیده شد چشمه‌ی آفتاب
ز پیکانهاشان درفشان چو آب

تو گفتی جهان ابر دارد همی
وزان ابر الماس بارد همی

 وزان گرزداران و نیزه‌وران
همی تاختند آن برین این بر آن

هوا زی جهان بود شبگون شده
زمین سربسر پاک گلگون شده

بیامد نخست آن سوار هژیر
پس شهریار جهان اردشیر

به آوردگه رفت نیزه بدست
تو گفتی مگر طوس اسپهبدست

برین سان همی گشت پیش سپاه
نبود آگه از بخش خورشید و ماه

بیامد یکی ناوکش بر میان
گذارنده شد بر سلیح کیان

 زبور اندر افتاد خسرو نگون
تن پاکش آلوده شد پر ز خون

 دریغ آن نکو روی همرنگ ماه
که بازش ندید آن خردمند شاه

بیامد بر شاه شیر اورمزد
کجا زو گرفتی شهنشاه پزد

سخن دقیقی(گشتاسپ‌نامه)

چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت
فرود آمد از تخت و بربست رخت

به بلخ گزین شد بر آن نوبهار
که یزدان پرستان بدان روزگار

 مر آن جای را داشتندی چنان
که مر مکه را تا زیان این زمان

 بدان خانه شد شاه یزدان پرست
فرودآمد از جایگاه نشست

 ببست آن در آفرین خانه را
نماند اندرو خویش و بیگانه را

بپوشید جامه‌ی پرستش پلاس
خرد را چنان کرد باید سپاس

 بیفگند یاره فرو هشت موی
سوی روشن دادگر کرد روی همی

 بود سی سال پیشش به پای
برین سان پرستید باید خدای

نیایش همی کرد خورشید را
چنان بوده بد راه جمشید را

چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر
که هم فر او داشت و بخت پدر

 به سر برنهاد آن پدر داده تاج
که زیبنده باشد بر آزاده تاج

منم گفت یزدان پرستنده شاه
مرا ایزد پاک داد این کلاه

بدان داد ما را کلاه بزرگ
که بیرون کنیم ازرم میش گرگ

 سوی راه ورزان نیازیم چنگ
بر آزاده گیتی نداریم تنگ

 گر آیین شاهان به چنگ آوریم
بدان را بدی نیک تنگ آوریم

یکی داد گسترد کز داد اوی
ابا گرگ میش آب خوردی به جوی

پس آن دختر نامور قیصرا
که ناهید بد نام آن دخترا

 کتایونش خواندی گرانمایه شاه
دو فرزندش آمد چو تابنده ماه

یکی نامور فرخ اسفندیار
شه کارزاری نبرده سوار

 دگر فرش آورد شمشیر زن
شه نامبردار لشکرشکن