ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا
به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا
برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم
به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا
ز بسکه بر سر کوی تو اشک ریختهام
ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا
فلک موافقت من کبود درپوشید
چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا
از آن زمان که ز تو لاف دوستی زدهام
بهر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا
هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا
به دام عشق تو درماندهام چو خاقانی
اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا
رفتم به راه صفت دیدم به کوی صفا
چشم و چراغ مرا جائی ئشگرف و چه جا
جائی که هست فزون از کل کون و مکان
جائی که هست برون از وهم ما و شما
صحن سراچهی او صحرای عشق شده
جانهای خلق در او رسته به جای گیا
از اشک دلشدگان گوهر نثار زمین
وز آه سوختگان عنبر بخار هوا
دارندگان جمال از حسن او به حسد
بینندگان خیال از نور او به نوا
رفتم که حلقه زنم پنهان ز چشم رقیب
آمد رقیب و سبک در ره گرفت مرا
گفتا به حضرت ما گر حاجت است بگو
گفتم که هست بلی اما الیک فلا
هم خود ز روی کرم برداشت پرده و گفت
ای پاسبان تو برو، خاقانیا تو درا
خوش خوش خرامان میروی، ای شاه خوبان تا کجا
شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا؟
ز انصاف خو واکردهای، ظلم آشکارا کردهای
خونریز دلها کردهای، خون کرده پنهان تا کجا؟
غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته
صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟
بر دل چو آتش میروی تیز آمدی کش میروی
درجوی جان خوش میروی ای آب حیوان تا کجا؟
طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده
بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟
دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب
تو شمع پیکر نیمشب دل دزدی اینسان تا کجا؟
هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی
نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟
گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را
حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟
خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو
ای گوشهی دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟
طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را
خوی تو یاریگر است یار بدآموز را
دستخوش تو منم دست جفا برگشای
بر دل من برگمار تیر جگردوز را
از پی آن را که شب پردهی راز من است
خواهم کز دود دل پرده کنم روز را
لیک ز بیم رقیب وز پی نفی گمان
راه برون بستهام آه درون سوز را
دل چه شناسد که چیست قیمت سودای تو
قدر تو چه داند صدف در شبافروز را
گر اثر روی تو سوی گلستان رسد
باد صبا رد کند تحفهی نوروز را
تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد
بو که درآرد به مهر آن دل کین توز را
ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها
در گلشن امید به شاخ شجر من
گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها
ای در سر عشاق ز شور تو شغبها
وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها
آلوده به خونابهی هجر تو روانها
پالوده ز اندیشهی وصل تو جگرها
وی مهرهی امید مرا زخم زمانه
در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها
کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها
خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت
از بیخبری او به جهان رفت خبرها