الهی تا ز حسن و عشق در عالم نشان باشد
به کام عشق بازان شاه حسنت کامران باشد
الهی خلعت حسنت که جیبش ظاهر است اکنون
ظهور دامنش تا دامن آخر زمان باشد
الهی تا ز باغ حسن خیزد نخل استغنا
تذر و عصمتت را برترین شاخ آشیان باشد
الهی تا هوس باشد کنار و بوس طالب را
شه حسن تو را تیغ تغافل در میان باشد
الهی عاشق از معشوق تا باشد تواضع جو
دو ابروی تو را تیر تکبر در کمان باشد
الهی تا طلب خواهنده باشد ابروی پرچین
چو ماری گنج یاقوت لبت را پاسبان باشد
الهی محتشم چشم خیانت گر کند سویت
به پیش ناوک خشم تو چشم او نشان باشد
روی ناشسته چو ماهش نگرید
چشم بیسرمهی سیاهش نگرید
بر سر سرو ملایم حرکات
جنبش پر کلاهش نگرید
نگهش با من و رویش با غیر
غلط انداز نگاهش نگرید
مهر من گشته یکی صد ز خطش
اثر مهر و گیاهش نگرید
شاه حسنش سپه آورده ز خط
عالم آشوب سپاهش نگرید
عذرخواهی کندم بعد از قتل
عذر بدتر ز گناهش نگرید
میرود غمزه زنان از کشته
پشتهها بر سر راهش نگرید
دود از چرخ برآورده دلم
اثر شعلهی آهش نگرید
محتشم کوه ستم راست ستون
تن کاهیده چو کاهش نگرید
در حلقه بتان است سر حلقه آن پری رو
در گوش حلقه زر بر دوش حلقه مو
زلفش گزنده عقرب کاکل کشنده افعی
قامت چمنده شمشاد نرگس جهنده آهو
لعل تو نقل و باده حرف تو تلخ و شیرین
روی تو آب و آتش چشم تو ترک و هندو
صد رنگ بوالعجب هست در حسن لیک از آنها
بالاتر از سیاهیست بالای چشمت ابرو
حسن ترا ترازوست آنچشم و ابرو اما
خم گشته از گرانی شاهین آن ترازو
غیر فرشته خوئی کز دوستی مرا کشت
من دلبری ندیدم مردم کش و ملک خو
ما و سگش بنامیم ازآشنائی هم
درویش محترم من سلطان محتشم او
دگر از بهر من زد دار عبرت سرو بالائی
حریفان میکنید امروز یا فردا تماشائی
دگر خواهند دید احباب در بازار رسوائی
دوان عریان تنی ژولیده موئی وحشی آسائی
دگر دیوانهای از بند خواهد جست پر وحشت
کزو در هر سر کو سر زند شوری و غوغائی
دگر گرینده چشمی خواهد از سیلاب رانیها
زهر تفتنده دشت انگیخت شورانگیز دریائی
دگر پست و بلند ملک غم را میکند یکسان
پی صحرانوردی کوه گردی دشت پیمائی
ز تخم اشگ دیگر لاله خواهد کشت در صحرا
چو مجنون دامن هامون به خون دیده آلائی
وداع همدمان کن محتشم تا فرصتی داری
که ایام فراغت نیست جز امروز و فردائی
چون جلوهگر گردد بلا از قامت فتان تو
صد ره کنم در زیر لب خود را بلاگردان
تو در جلوهی تو نازک میان کوشیده بهر من به جان
من کرده در زیر زبان جان را فدای جان
تو در رقص هرگه بستهای زه بر کمان دلبری
من تیر نازت خورده و گردیدهام قربان
تو چون رفتهای دامنکشان من از تخیل سودهام
بر پردههای چشم خود منت کشان دامان
تو هر شیوه کز شرم و حیا در پرده بودت ای پری
از پرده آوردی برون ای من سگ عرفان
تو از حاضران در غیرتم با اینکه هست از یک دلی
روی اشارتها به من از عشوهی پنهان
تو کاکل پریشان چون روی گامی گران کن جان من
تا جان فشاند محتشم بر جعد مشک افشان تو