ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند(فتر اول از مثنوی)

دست بگشاد و کنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

 دست و پیشانیش بوسیدن گرفت
وز مقام و راه پرسیدن گرفت

 پرس پرسان می‌کشیدش تا بصدر
گفت گنجی یافتم آخر بصبر

 گفت ای نور حق و دفع حرج
معنی‌الصبر مفتاح الفرج

ای لقای تو جواب هر سوال
مشکل از تو حل شود بی‌قیل و قال

 ترجمانی هرچه ما را در دلست
دستگیری هر که پایش در گلست

 مرحبا یا مجتبی یا مرتضی
ان تغب جاء القضا ضاق الفضا

 انت مولی‌القوم من لا یشتهی
قد ردی کلا لن لم ینته

چون گذشت آن مجلس و خوان کرم
دست او بگرفت و برد اندر حرم

از خداوند ولی‌التوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در...(مثنوی)

از خدا جوییم توفیق ادب
بی‌ادب محروم گشت از لطف رب

 بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد
بلک آتش در همه آفاق زد

مایده از آسمان در می‌رسید
بی‌شری و بیع و بی‌گفت و شنید

 درمیان قوم موسی چند کس
بی‌ادب گفتند کو سیر و عدس

 منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داس‌مان

 باز عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق

 باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زله‌ها برداشتند

لابه کرده عیسی ایشان را که این
دایمست و کم نگردد از زمین

بدگمانی کردن و حرص‌آوری
کفر باشد پیش خوان مهتری

 زان گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بریشان شد فراز

ابر بر ناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات

 هر چه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بی‌باکی و گستاخیست هم

هر که بی‌باکی کند در راه دوست
ره‌زن مردان شد و نامرد اوست

 از ادب بر نور گشتست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک

بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرات رد باب

ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجه‌ی کنیزک و...(دفتر اول از مثنوی)

شه چو عجز آن حکیمان را بدید
پا برهنه جانب مسجد دوید

 رفت در مسجد سوی محراب شد
سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد

 چون به خویش آمد ز غرقاب فنا
خوش زبان بگشاد در مدح و دعا

 کای کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم چون تو می‌دانی نهان

 ای همیشه حاجت ما را پناه
بار دیگر ما غلط کردیم راه

لیک گفتی گرچه می‌دانم سرت
زود هم پیدا کنش بر ظاهرت

 چون برآورد از میان جان خروش
اندر آمد بحر بخشایش به جوش

درمیان گریه خوابش در ربود
دید در خواب او که پیری رو نمود

گفت ای شه مژده حاجاتت رواست
گر غریبی آیدت فردا ز ماست

چونک آید او حکیمی حاذقست
صادقش دان کو امین و صادقست

در علاجش سحر مطلق را ببین
در مزاجش قدرت حق را ببین

 چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد
آفتاب از شرق اخترسوز شد

بود اندر منظره شه منتظر
تا ببیند آنچ بنمودند سر

 دید شخصی فاضلی پر مایه‌ای
آفتابی درمیان سایه‌ای

 می‌رسید از دور مانند هلال
نیست بود و هست بر شکل خیال

نیست‌وش باشد خیال اندر روان
تو جهانی بر خیالی بین روان

بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشان

آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مه‌رویان بستان خداست

آن خیالی که شه اندر خواب دید
در رخ مهمان همی آمد پدید

 شه به جای حاجیان فا پیش رفت
پیش آن مهمان غیب خویش رفت

عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او (مثنوی)

بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن

 بود شاهی در زمانی پیش ازین
ملک دنیا بودش و هم ملک دین

 اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار

 یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه
شد غلام آن کنیزک پادشاه

مرغ جانش در قفص چون می‌طپید
داد مال و آن کنیزک را خرید

 چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد

 آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود

کوزه بودش آب می‌نامد بدست
آب را چون یافت خود کوزه شکست

 شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست
گفت جان هر دو در دست شماست

جان من سهلست جان جانم اوست
دردمند و خسته‌ام درمانم اوست

هر که درمان کرد مر جان مرا
برد گنج و در و مرجان مرا

جمله گفتندش که جانبازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم

 هر یکی از ما مسیح عالمیست
هر الم را در کف ما مرهمیست

 گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر

 ترک استثنا مرادم قسوتیست
نه همین گفتن که عارض حالتیست

ای بسا ناورده استثنا بگفت
جان او با جان استثناست جفت

هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا

آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد

از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی می‌نمود

 از هلیله قبض شد اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت

سر آغاز (فتر اول از مثنوی)

بشنو این نی چون شکایت می‌کند
از جداییها حکایت می‌کند

 کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

 سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

 من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من

سر من از ناله‌ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

 تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

 آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

 آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد

نی حریف هرکه از یاری برید
پرده‌هااش پرده‌های ما درید

 همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید

 نی حدیث راه پر خون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند

 محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

 هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام

 بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

نیست را بنمود هست و محتشم

نیست را بنمود هست و محتشم
هست را بنمود بر شکل عدم

بحر را پوشید و کف کرد آشکار
باد را پوشید و بنمودت غبار

چون مناره خاک پیچان در هوا
خاک از خود چون بر آید بر علا

خاک را بینی به بالا ای علیل
باد را نی جز به تعریف دلیل

کف همی بینی روانه هر طرف
کف بی دریا ندارد متصرف

کف به حس بینی و دریا از دلیل
فکر پنهان آشکارا قال و قیل

نفی را اثبات میپنداشتیم
دیده معدوم بینی داشتیم

دیده ای کاندر نعاسی شد پدید
کی تواندجز خیال و نیست دید

فعل تو وافی است زو کن ملتحد
که درآید با تو در قعر لحد
__________________

دامن کشانم می کشد در بتکده عیاره ای

دامن کشانم می کشد در بتکده عیاره ای
من هم چو دامن می دوم اندر پی خون خواره ای

یک لحظه هستم میکند یک لحظه پستم میکند
یک لحظه مستم می کند خود کامه ای خماره ای

چون مهره ام در دست او چون ماهیم در شصت او
بر چاه بابل می تنم از غمزه سحاره ای

در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی
در سینه دلبر دلی چون مرمری چون خاره ای

اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان
تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم پاره ای

بی خار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز دل
زیرا نماندش دشمنی گلچین و گل افشاره ای

خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان
مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظاره ای