دامن کشانم می کشد در بتکده عیاره ای

دامن کشانم می کشد در بتکده عیاره ای
من هم چو دامن می دوم اندر پی خون خواره ای

یک لحظه هستم میکند یک لحظه پستم میکند
یک لحظه مستم می کند خود کامه ای خماره ای

چون مهره ام در دست او چون ماهیم در شصت او
بر چاه بابل می تنم از غمزه سحاره ای

در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی
در سینه دلبر دلی چون مرمری چون خاره ای

اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان
تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم پاره ای

بی خار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز دل
زیرا نماندش دشمنی گلچین و گل افشاره ای

خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان
مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظاره ای
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد