خوشا آنانکه الله یارشان بی
بحمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنانکه دایم در نمازند
بهشت جاودان بازارشان بی
□
دلم میل گل باغ ته دیره
درون سینهام داغ ته دیره
بشم آلاله زاران لاله چینم
وینم آلاله هم داغ ته دیره
□
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم
□
غمم غم بی و همراز دلم غم
غمم همصحبت و همراز و همدم
غمت مهله که مو تنها نشینم
مریزا بارک الله مرحبا غم
□
غم و درد مو از عطار واپرس
درازی شب از بیمار واپرس
خلایق هر یکی صد بار پرسند
تو که جان و دلی یکبار واپرس
□
دلت ای سنگدل بر ما نسوجه
عجب نبود اگر خارا نسوجه
بسوجم تا بسوجانم دلت را
در آذر چوب تر تنها نسوجه
□
خوشا آندل که از غم بهرهور بی
بر آندل وای کز غم بیخبر بی
ته که هرگز نسوته دیلت از غم
کجا از سوته دیلانت خبر بی
□
یکی درد و یکی درمان پسندد
یک وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
□
ته که ناخواندهای علم سماوات
ته که نابردهای ره در خرابات
ته که سود و زیان خود ندانی
بیاران کی رسی هیهات هیهات
□
خدایا داد از این دل داد از این دل
نگشتم یک زمان من شاد از این دل
چو فردا داد خواهان داد خواهند
بر آرم من دو صد فریاد از این دل
بمیر ای دل که آسایش بیابی
که مو تا جان ندادم وانرستم
من از روز ازل طاهر بزادم
ازین رو نام بابا طاهرستم
بتا تا زار چون تو دلبرستم
بتن عود و بسینه مجمرستم
اگر جز مهر تو اندر دلم بی
به هفتاد و دو ملت کافرستم
اگر روزی دو صد بارت بوینم
همی مشتاق بار دیگرستم
فراق لاله رویان سوته دیلم
وز ایشان در رگ جان نشترستم
منم آن شاخه بر نخل محبت
که حسرت سایه و محنت برستم
نه کار آخرت کردم نه دنیا
یکی بی سایه نخل بیبرستم
نه خور نه خواب بیتو گویی
به پیکر هر سر مو خنجرستم
جدا از تو به حور و خلد و طوبی
اگر خورسند گردم کافرستم
چو شمعم گر سراندازند صدبار
فروزندهتر و روشن ترستم
مرا از آتش دوزخ چه غم بی
که دوزخ جزوی از خاکسترستم
سمندر وش میان آتش هجر
پریشان مرغ بیبال و پرستم
درین دیرم چنان مظلوم و مغموم
چو طفل بی پدر بی مادرستم
نمیگیرد کسم هرگز به چیزی
درین عالم ز هر کس کمترستم
بیک ناله بسوجم هر دو عالم
که از سوز جگر خنیاگرستم
ببالینم همه الماس سوده
همه خار و خسک در بسترستم
مثال کافرم در مومنستان
چو ممن در میان کافرستم
همه سوجم همه سوجم همه سوج
بگرمی چون فروزان اخگرستم
رخ تو آفتاب و مو چو حربا
و یا پژمان گل نیلوفرستم
بملک عشق روح بینشانم
بشهر دل یکی صورت پرستم
رخش تا کرده در دل جلوه از مهر
بخوبی آفتاب خاورستم
دلا در عشق تو صد دفترستم
که صد دفتر ز کونین ازبرستم
منم آن بلبل گل ناشکفته
که آذر در ته خاکسترستم
دلم سوجه ز غصه وربریجه
جفای دوست را خواهان ترستم
مو آن عودم میان آتشستان
که این نه آسمانها مجمرستم
شد از نیل غم و ماتم دلم خون
بچهره خوشتر از نیلوفرستم
درین آلاله در کویش چو گلخن
بداغ دل چو سوزان اخگرستم
نه زورستم که با دشمن ستیزم
نه بهر دوستان سیم و زرستم
ز دوران گرچه پر بی جام عیشم
ولی بی دوست خونین ساغرستم
چرم دایم درین مرز و درین کشت
که مرغ خوگر باغ و برستم
منم طاهر که از عشق نکویان
دلی لبریز خون اندر برستم
یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی
بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را
اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی
که گردونها و گیتیهاست ملک آن جهانی را
چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان
مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را
مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری
به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را
به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو
که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را
ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی
بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را
دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره
اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را
متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری
من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را
بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر
سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را
حقیقت را نخواهی دید جز با دیدهی معنی
نخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی را
بزرگانی که بر شالودهی جان ساختند ایوان
خریداری نکردند این سرای استخوانی را
اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی
نیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی را
بمهمانخانهی آز و هوی جز لاشه چیزی نیست
برای لاشخواران واگذار این میهمانی را
بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن
دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را
ز شیطان بدگمان بودن نوید نیک فرجامیست
چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را
نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد
نهانی شحنهای میباید این دزد نهانی را
چو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویند
همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را
تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده
اگر در کار میبستیم روزی کاردانی را
هزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفت
بشورستان تبه کردیم رنج باغبانی را
بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت
رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را
« شاعر سرود پنجره یعنی رها شدن»
پرواز تا نهایت چشمان پاک زن
از لحظه ی تلاوت آیات چشم ها
با من نگاه توست تو ای ماه نقره تن
شاعر سرود لحضه ی ناب نگاه تو
افتاده روی صفحه ی تقویم های من
کی؟ در کدام روز، کجا عاشقت شدم؟
کی؟ در کدام روز؟ از آن لحضه ای که زن-
آمد در امتداد افق، در مسیر باد
زل زد به چشم های من پیر کوهکن
شاعر سرود لحضه ی پایان قصه را
تنگ غروب، پنجره، آغاز پر زدن