در آفرینش ماه (شاه‌نامه > آغاز کتاب)

چراغست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ

 چو سی روز گردش بپیمایدا
شود تیره گیتی بدو روشنا

 پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد

چو بیننده دیدارش از دور دید
هم اندر زمان او شود ناپدید

 دگر شب نمایش کند بیشتر
ترا روشنایی دهد بیشتر

 به دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخست

 بود هر شبانگاه باریکتر
به خورشید تابنده نزدیکتر

 بدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد

گر باز دگرباره ببینم مگر او را (دیوان اشعار > غزلیات)

گر باز دگرباره ببینم مگر او را
دارم ز سر شادی بر فرق سر او را

 با من چو سخن گوید جز تلخ نگوید
تلخ از چه سبب گوید چندین شکر او را

سوگند خورم من به خدا و به سر او
کاندر دو جهان دوست ندارم مگر او را

 چندان که رسانید بلاها به سر من
یارب مرسان هیچ بلایی به سر او را

هر شب ز بر شام همی تا به سحرگه
رخساره کنم سرخ ز خون جگر او را

گل خواهد کرد از گل ما (دیوان اشعار > غزلیات)

گل خواهد کرد از گل ما
خاری که شکسته در دل ما

 از کوی وفا برون نیائیم
دامن‌گیر است منزل ما

 مرغان حرم ز رشک مردند
چون بال فشاند بسمل ما

نام گنهی نبرد تا کشت
ما را به چه جرم قاتل ما

 کار دگر از صبا نیامد
جز کشتن شمع محفل ما

 بی‌رحمی برق بین چه پرسی
از کشته ما و حاصل ما

خندد به هزار مرغ زیرک
در دام تو صید غافل ما

هاتف آخر به مکتب عشق
طفلی حل کرد مشکل ما

من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را (گزیده اشعار > غزلیات)

من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را

 چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

 گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را

 چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست(دیوان اشعار > قصائد)

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست
وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست

 فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد
همدوش مرغ دولت و همعرصه‌ی هماست

وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست

 گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین
تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست

 تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفه‌ی تو همی نیست خواب و خاست

 زان راه باز گرد که از رهروان تهی است
زان آدمی بترس که با دیو آشناست

سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری
عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست

 چون معدنست علم و در آن روح کارگر
پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست

خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است
برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست

 گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ
زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست

 دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:
تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست

جان را بلند دار که این است برتری
پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست

اندر سموم طیبت باد بهار نیست
آن نکهت خوش از نفس خرم صباست

 آن را که دیبه‌ی هنر و علم در بر است
فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست

 آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت
گاهی اسیر آز و گهی بسته‌ی هواست

 مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن
کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست

تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است
تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست

 بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت
نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست

 بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل
مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست

جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب
کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست

ای عجب! این راه نه راه خداست(دیوان اشعار > قصائد)

ای عجب! این راه نه راه خداست
زانکه در آن اهرمنی رهنماست

 قافله بس رفت از این راه، لیک
کس نشد آگاه که مقصد کجاست

راهروانی که درین معبرند
فکرتشان یکسره آز و هواست

ای رمه، این دره چراگاه نیست
ای بره، این گرگ بسی ناشتاست

 تا تو ز بیغوله گذر میکنی
رهزن طرار تو را در قفاست

دیده ببندی و درافتی بچاه
این گنه تست، نه حکم قضاست

 لقمه‌ی سالوس کرا سیر کرد
چند بر این لقمه تو را اشتهاست

 نفس، بسی وام گرفت و نداد
وام تو چون باز دهد؟ بینواست

خانه‌ی جان هرچه توانی بساز
هرچه توان ساخت درین یک بناست

کعبه‌ی دل مسکن شیطان مکن
پاک کن این خانه که جای خداست

 پیرو دیوانه شدن ز ابلهی است
موعظت دیو شنیدن خطاست

 تا بودت شمع حقیقت بدست
راه تو هرجا که روی روشناست

تا تو قفس سازی و شکر خری
طوطیک وقت ز دامت رهاست

حمله نیارد بتو ثعبان دهر
تا چو کلیمی تو و دینت عصاست

 ای گل نوزاد فسرده مباش
زانکه تو را اول نشو و نماست

طائر جانرا چه کنی لاشخوار
نزد کلاغش چه نشانی؟ هماست

کاهلیت خسته و رنجور کرد
درد تو دردیست که کارش دواست

چاره کن آزردگی آز را
تا که بدکان عمل مومیاست

 روی و ریا را مکن آئین خویش
هرچه فساد است ز روی و ریاست

شوخ‌تن و جامه چه شوئی همی
این دل آلوده به کارت گواست

آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است(دیوان اشعار > قصائد)

آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است
آب هوی و حرص نه آبست، آذر است

زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود
بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است

 در مهد نفس، چند نهی طفل روح را
این گاهواره رادکش و سفله‌پرور است

هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید
آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است

در رزمگاه تیره‌ی آلودگان نفس
روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است

در نار جهل از چه فکندیش، این دلست
در پای دیو از چه نهادیش، این سر است

شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام
خونابه‌هانهفته در این کهنه ساغر است

 تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای
در دست آز از پی فصد تو نشتر است

 همواره دید و تیره نگشت، این چه دیده‌ایست
پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است

 دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش:
زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است

در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت
آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است

 مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت
سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است

از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی
تا بر درخت بارور زندگی بر است