من از غم عشق تو شبی خواب ندارم
ای کاش که امشب تو دمی رخ بنمایی
هر جمعه به ره منتظر و چشم به راهت
ای مه چه شود گر تو به زودی ز ره آیی
گفتم غم دل با دگران باز نگویم
زیرا که تویی یار من ای روح خدایی
دیوانه روی تو شدم ای بت عیار
ای وای من ار دیده به رویم نگشایی
وصف تو ز هر عاقل و دیوانه شنیدم
مجنون شدم و دم نزدم جز به نوایی
تا چشم در آن چشم سیاه تو فکندم
از بند نگاهت نبود هیچ رهایی
زان عهد که در صبح ازل با نمودم
تا صبح قیامت نکنم میل جدایی
در دوری تو ای همهی بود و نبودم
دیگر چه کنم؟ گر نکنم ناله سرایی
عشق تو مرا کشت و در این گوشه غربت
فریاد نمودم تو کجایی تو کجایی
هر شعر که گفتم همه در مدح تو گفتم
باشد که تو غم از رخ من پاک نمایی
دی با دل خود عهد نمودم که چو آیی
من ساز نوازم, تو برم شعر سرایی
انگشت نمای همهی شهرم و غم نیست
ای یار سفر کرده اگر باز بیایی