چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار
یاد او میدهدم رنگ گل و بوی بهار
بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک
در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یار
چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم؟
خاصه این لحظه که صد ناله برآمد ز هزار
من چرا باشم خاموش چو بلبل؟ کاکنون
حسن رخسار گل افزود جمال گلزار
باغ را آب فزوده لب جوی از سبزه
دم طاووس نموده سر شاخ از اشجار
ز آتش لاله علمدار شده دامن طور
شاخ چون جیب کلیم است محل انوار
دست قدرت که ورا نامیه چون انگشت است
بر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستار
آب روی چمن افزوده به نزد مردم
شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار
لاله بر دامن سبزه است بدان سان گویی
که به شنگرف کسی نقطه زند بر زنگار
رعد تا صور دمیدهست و زمین زنده شده
همبر سدره و طوبیست درخت از ازهار
راست چون مردهی مبعوث دگر باره بیافت
کسوهی نو ز ریاحین چمن کهنه شعار
حوریانند ریاحین و بساتین چو بهشت
وقت آن است که جانان بنماید دیدار
*
ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار
بر رخ خوب تو عاشق فلک آینهدار
ناگهان چون بگشادی در دکان جمال
گل فروشان چمن را بشکستی بازار
سورهی یوسف حسن تو همی خواند مگر
آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار
دهن خوش دم تو مردهی دل را عیسی
شکن طرهٔ تو زندهی جان را زنار
صفت نقطهی یاقوت دهانت چه کنم
کاندر آن دایره اندیشه نمییابد بار
به اثر پیش دهان و لب تو بی کارند
پستهی چرب زبان و شکر شیرین کار
قلم صنع برد از پی تصویر عقیق
سرخی از لعل لب تو به زبان چون پرگار
برقع روی تو از پرتو رخسارهی تو
هست چون ابر که از برق شود آتشبار