ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجه‌ی کنیزک و...(دفتر اول از مثنوی)

شه چو عجز آن حکیمان را بدید
پا برهنه جانب مسجد دوید

 رفت در مسجد سوی محراب شد
سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد

 چون به خویش آمد ز غرقاب فنا
خوش زبان بگشاد در مدح و دعا

 کای کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم چون تو می‌دانی نهان

 ای همیشه حاجت ما را پناه
بار دیگر ما غلط کردیم راه

لیک گفتی گرچه می‌دانم سرت
زود هم پیدا کنش بر ظاهرت

 چون برآورد از میان جان خروش
اندر آمد بحر بخشایش به جوش

درمیان گریه خوابش در ربود
دید در خواب او که پیری رو نمود

گفت ای شه مژده حاجاتت رواست
گر غریبی آیدت فردا ز ماست

چونک آید او حکیمی حاذقست
صادقش دان کو امین و صادقست

در علاجش سحر مطلق را ببین
در مزاجش قدرت حق را ببین

 چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد
آفتاب از شرق اخترسوز شد

بود اندر منظره شه منتظر
تا ببیند آنچ بنمودند سر

 دید شخصی فاضلی پر مایه‌ای
آفتابی درمیان سایه‌ای

 می‌رسید از دور مانند هلال
نیست بود و هست بر شکل خیال

نیست‌وش باشد خیال اندر روان
تو جهانی بر خیالی بین روان

بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشان

آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مه‌رویان بستان خداست

آن خیالی که شه اندر خواب دید
در رخ مهمان همی آمد پدید

 شه به جای حاجیان فا پیش رفت
پیش آن مهمان غیب خویش رفت

عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او (مثنوی)

بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن

 بود شاهی در زمانی پیش ازین
ملک دنیا بودش و هم ملک دین

 اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار

 یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه
شد غلام آن کنیزک پادشاه

مرغ جانش در قفص چون می‌طپید
داد مال و آن کنیزک را خرید

 چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد

 آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود

کوزه بودش آب می‌نامد بدست
آب را چون یافت خود کوزه شکست

 شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست
گفت جان هر دو در دست شماست

جان من سهلست جان جانم اوست
دردمند و خسته‌ام درمانم اوست

هر که درمان کرد مر جان مرا
برد گنج و در و مرجان مرا

جمله گفتندش که جانبازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم

 هر یکی از ما مسیح عالمیست
هر الم را در کف ما مرهمیست

 گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر

 ترک استثنا مرادم قسوتیست
نه همین گفتن که عارض حالتیست

ای بسا ناورده استثنا بگفت
جان او با جان استثناست جفت

هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا

آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد

از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی می‌نمود

 از هلیله قبض شد اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت

سر آغاز (فتر اول از مثنوی)

بشنو این نی چون شکایت می‌کند
از جداییها حکایت می‌کند

 کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

 سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

 من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من

سر من از ناله‌ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

 تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

 آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

 آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد

نی حریف هرکه از یاری برید
پرده‌هااش پرده‌های ما درید

 همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید

 نی حدیث راه پر خون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند

 محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

 هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام

 بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

نیز نگیرد جهان شکار مرا (قصیده)

نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا

دیدمش و دید مر مرا و بسی
خوردم خرماش و خست خار مرا

چون خورم اندوه او چو می‌بخورد
گردش این چرخ مردخوار مرا؟

 چون نکنم بیش ازینش خوار که او
بر کند از پیش خویش خوار مرا؟

 هر که زمن دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا

 هر که پیاده به کار نیستمش
نیست به کار او همان سوار مرا

چند بگشت این زمانه بر سر من
گرد جهان کرد خنگ‌سار مرا

یار من و غمگسار بود و، کنون
غم بفزوده است غمگسار مرا

مکر تو ای روزگار پیدا شد
نیز دگر مکر پیش مار مرا

نیز نخواهد گزید اگر بهشم
زین سپس از آستینت مار مرا

من نسپندم تو را به پود کنون
چون نپسندی همی تو تار مرا

سر تو دیگر بد، آشکار دگر
سر یکی بود و آشکار مرا

یار من امروز علم و طاعت بس
شاید اگر نیستی تو یار مرا

 بار نخواهم سوی کسی که کند
منت او پست زیربار مرا

شاید اگر نیست بر در ملکی
جز به در کردگار بار مرا

چون نکنم بر کسی ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا

چون نپسندم ستم ستم نکنم
پند چنین داد هوشیار مرا

 ننگرم از بن به سوی حرمت کس
کاید از این زشت کار عار مرا

زمزم اگر زابها چه پاکتر است
پاکتر از زمزم است ازار مرا

 خواندن فرقان و زهد و علم و عمل
مونس جانند هر چهار مرا

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را (قصیده)

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را
مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را

خبر بیاور ازیشان به من چو داده بوی
ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را

بگویشان که جهان سر و من چو چنبر کرد
به مکر خویش و، خود این است کار گیهان را

نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را

فلان اگر به شک است اندر آنچه خواهد کرد
جهان بدو، بنگر، گو، به چشم بهمان را

ازین همه بستاند به جمله هر چه‌ش داد
چنانکه بازستد هرچه داده بود آن را

 از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان
دگر زمان بستاند به قهر پستان را

نگه کنید که در دست این و آن چو خراس
به چند گونه بدیدید مر خراسان را

به ملک ترک چرا غره‌اید؟ یاد کنید
جلال و عزت محمود زاولستان را

کجاست آنکه فریغونیان زهیبت او
ز دست خویش بدادند گوزگانان را؟

 چو هند را به سم اسپ ترک ویران کرد
به پای پیلان بسپرد خاک ختلان را

کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندر نشاند پیکان را

چو سیستان ز خلف، ری زرازیان، بستد
وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را

فریفته شده می‌گشت در جهان و، بلی
چنو فریفته بود این جهان فراوان را

 شما فریفتگان پیش او همی گفتید
«هزار سال فزون باد عمر سلطان را»

 به فر دولت او هر که قصد سندان کرد
به زیر دندان چون موم یافت سندان را

پریر قبله‌ی احرار زاولستان بود
چنانکه کعبه است امروز اهل ایمان را

 کجاست اکنون آن فر و آن جلالت و جاه
که زیر خویش همی دید برج سرطان را؟

 بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چو تیز کرد برو مرگ چنگ و دندان را

بسی که خندان کرده‌است چرخ گریان را
بسی که گریان کرده‌است نیز خندان را

آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا(قصیده)

آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا

 در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم
صفرا همی برآید از انده به سر مرا

 گویم: چرا نشانه‌ی تیر زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا

گر در کمال فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟

 گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ
جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا

نی‌نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا

«دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک»
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا

با خاطر منور روشنتر از قمر
ناید به کار هیچ مقر قمر مرا

با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا

گر من اسیر مال شوم همچو این و آن
اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا

 اندیشه مر مرا شجر خوب برور است
پرهیز و علم ریزد ازو برگ و بر مرا

گر بایدت همی که ببینی مرا تمام
چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا

منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن
زین چرخ پرستاره فزون است اثر مرا

هر چند مسکنم به زمین است، روز و شب
بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا

 گیتی سرای رهگذران است ای پسر
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا

از هر چه حاجت است بدو بنده را، خدای
کرده‌است بی‌نیاز در این رهگذر مرا

شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود
ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا

اندر جهان به دوستی خاندان حق
چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا

 وز دیدن و شنیدن دانش یله نکرد
چون دشمنان خویش به دل کور و کر مرا

 گر من در این سرای نبینم در آن سرای
امروز جای خویش، چه باید بصر مرا؟

به چشم نهان بین نهان جهان را (قصیده)

به چشم نهان بین نهان جهان را
که چشم عیان بین نبیند نهان را

 نهان در جهان چیست؟ آزاده مردم
ببینی نهان را، نبینی عیان را

جهان را به آهن نشایدش بستن
به زنجیر حکمت ببند این جهان را

 دو چیز است بند جهان، علم و طاعت
اگر چه گشاد است مر هر دوان را

 تنت کان و، جان گوهر علم و طاعت
بدین هر دو بگمار تن را و جان را

به سان گمان بود روز جوانی
قراری نبوده است هرگز گمان را

 چگونه کند با قرار آسمانت
چو خود نیست از بن قرار آسمان را

 سوی آن جهان نردبان این جهان است
به سر بر شدن باید این نردبان را

 در این بام گردان و بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیب‌دان را

نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت
به جان سبک جفت جسم گران را!

 که آویخته است اندر این سبز گنبد
مر این تیره گوی درشت کلان را؟

 چه گوئی که فرساید این چرخ گردان
چو بی حد و مر بشمرد سالیان را؟

نه فرسودنی ساخته است این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را

ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مگو این سخن جز مراهل بیان را

 ازیرا سزا نیست اسرار حکمت
مر این بی‌فساران بی‌رهبران را

 چه گوئی بود مستعان مستعان گر
نباشد چنین مستعین مستعان را؟

اگر اشتر و اسپ و استر نباشد
کجا قهرمانی بود قهرمان را

مکان و زمان هر دو از بهر صنع است
ازین نیست حدی زمین و زمان را

 اگر گوئی این در قران نیست،گویم
همانا نکو می‌ندانی قران را

قران را یکی خازنی هست کایزد
حواله بدو کرد مر انس و جان را