ای قبه‌ی گردنده‌ی بی‌روزن خضرا (قصیده)

ای قبه‌ی گردنده‌ی بی‌روزن خضرا
با قامت فرتوتی و با قوت برنا

 فرزند توایم ای فلک، ای مادر بدمهر
ای مادر ما چونکه همی کین کشی از ما؟

 فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گوی

 تن خانه‌ی این گوهر والای شریف است
تو مادر این خانه‌ی این گوهر والا

 چون کار خود امروز در این خانه بسازم
مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا

زندان تو آمد پسرا این تن و، زندان
زیبا نشود گرچه بپوشیش به دیبا

دیبای سخن پوش به جان بر، که تو را جان
هرگز نشود ای پسر از دیبا زیبا

 این بند نبینی که خداوند نهاده‌است
بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا؟

در بند مدارا کن و دربند میان را
در بند مکن خیره طلب ملکت دارا

گر تو به مدارا کنی آهنگ بیابی
بهتر بسی از ملکت دارا به مدار

 به شکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا

ورت آرزوی لذت حسی بشتابد
پیش آر ز فرقان سخن آدم و حوا

آزار مگیر از کس و بر خیره میازار
کس را مگر از روی مکافات مساوا

 پر کینه مباش از همگان دایم چون خار
نه نیز به یکباره زبون باش چو خرما

 کز گند فتاده است به چاه اندر سرگین
وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا

 با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
بر راه خرد رو، نه مگس باش نه عنقا

چون یار موافق نبود تنها بهتر
تنها به صد بار چو با نادان همتا

خورشید که تنهاست ازان نیست برو ننگ
بهتر ز ثریاست که هفت است ثریا

از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل
با دهر مدارا کن و با خلق مواسا

احوال جهان گذرنده گذرنده است
سرما ز پس گرما سرا پس ضرا

محمد کافرینش هست خاکش (خسرو و شیرین)

محمد کافرینش هست خاکش
هزاران آفرین بر جان پاکش

 چراغ افروز چشم اهل بینش
طراز کار گاه آفرینش

سرو سرهنگ میدان وفا را
سپه سالار و سر خیل انبیا را

مرقع بر کش نر ماده‌ای چند
شفاعت خواه کار افتاده‌ای چند

ریاحین بخش باغ صبحگاهی
کلید مخزن گنج الهی

 یتیمان را نوازش در نسیمش
از آنجا نام شد در یتیمش

به معنی کیمیای خاک آدم
به صورت توتیای چشم عالم

سرای شرع را چون چار حد بست
بنا بر چار دیوار ابد بست

 ز شرع خود نبوت را نوی داد
خرد را در پناهش پیروی داد

 اساس شرع او ختم جهانست
شریعت‌ها بدو منسوخ از آنست

 جوانمردی رحیم و تند چون شیر
زبانش گه کلید و گاه شمشیر

 ایازی خاص و از خاصان گزیده
ز مسعودی به محمودی رسیده

 خدایش تیغ نصرت داده در چنگ
کز آهن نقش داند بست بر سنگ

به معجز بدگمانان را خجل کرد
جهانی سنگدل را تنگ دل کرد

 چو گل بر آبروی دوستان شاد
چو سرو از آبخورد عالم آزاد

 فلک را داده سروش سبز پوشی
عمامش باد را عنبر فروشی

 زده در موکب سلطان سوارش
به نوبت پنج نوبت چار یارش

 سریر عرش را نعلین او تاج
امین وحی و صاحب سر معراج

 ز چاهی برده مهدی را به انجم
ز خاکی کرده دیوی را به مردم

 خلیل از خیل تاشان سپاهش
کلیم از چاوشان بارگاهش

آمرزش خواستن(خسرو و شیرین)

خدایا چون گل ما را سرشتی
وثیقت نامه‌ای بر ما نوشتی

 به ما بر خدمت خود عرض کردی
جزای آن به خود بر فرض کردی

 چو ما با ضعف خود دربند آنیم
که بگزاریم خدمت تا توانیم

تو با چندان عنایت‌ها که داری
ضعیفان را کجا ضایع گذاری

بدین امیدهای شاخ در شاخ
کرم‌های تو ما را کرد گستاخ

 و گرنه ما کدامین خاک باشیم
که از دیوار تو رنگی تراشیم

خلاصی ده که روی از خود بتابیم
به خدمت کردنت توفیق یابیم

 ز ما خود خدمتی شایسته ناید
که شادروان عزت را بشاید

 ولی چون بندگیمان گوشه گیر است
ز خدمت بندگان را ناگزیر است

 اگر خواهی به ما خط در کشیدن
ز فرمانت که یارد سر کشیدن

 و گر گردی ز مشتی خاک خشنود
ترا نبود زیان ما را بود سود

 در آن ساعت که مامانیم و هوئی
ز بخشایش فرو مگذار موئی

 بیامرز از عطای خویش ما را
کرامت کن لقای خویش ما را

 من آن خاکم که مغزم دانه تست
بدین شمعی دلم پروانه تست

توئی کاول ز خاکم آفریدی
به فضلم زافرینش بر گزیدی

چو روی افروختی چشمم برافروز
چو نعمت دادیم شکرم در آموز

 به سختی صبر ده تا پای دارم
در آسانی مکن فرموش کارم

 شناسا کن به حکمتهای خویشم
برافکن برقع غفلت ز پیشم

هدایت را ز من پرواز مستان
چو اول دادی آخر باز مستان

به تقصیری که از حد بیش کردم
خجالت را شفیع خویش کردم

در استدلال نظر و توفیق شناخت (خسرو و شیرین )

خبر داری که سیاحان افلاک
چرا گردند گرد مرکز خاک

 در این محرابگه معبودشان کیست
وزین آمد شدن مقصودشان چیست


چه می‌خواهند ازین محمل کشیدن
چه می‌جویند ازین منزل بریدن

 چرا این ثابت است آن منقلب نام
که گفت این را به جنب آن را بیارام

 قبا بسته چو گل در تازه روئی
پرستش را کمر بستند گوئی

 مرا حیرت بر آن آورد صدبار
که بندم در چنین بتخانه زنار

 ولی چون کردحیرت تیزگامی
عنایت بانگ بر زد کای نظامی

 مشو فتنه برین بتها که هستند
که این بتها نه خود را می‌پرستند

 همه هستند سرگردان چو پرگار
پدید آرنده خود را طلبکار

 تو نیز آخر هم از دست بلندی
چرا بتخانه‌ای را در نبندی

چو ابراهیم بابت عشق میباز
ولی بتخانه را از بت بپرداز

 نظر بر بت نهی صورت پرستی
قدم بر بت نهی رفتی و رستی

 نموداری که از مه تا به ماهیست
طلسمی بر سر گنج الهیست

 طلسم بسته را با رنج‌یابی
چو بگشائی بزیرش گنج یابی

 طبایع را یکایک میل در کش
بدین خوبی خرد را نیل در کش

مبین در نقش گردون کان خیالست
گشودن بند این مشکل محالست

مرا بر سر گردون رهبری نیست
جز آن کاین نقش دانم سرسری نیست

اگر دانستنی بودی خود این راز
یکی زین نقش‌ها در دادی آواز

 ازین گردنده گنبدهای پرنور
بجز گردش چه شاید دیدن از دور

درست آن شد که این گردش به کاریست
درین گردندگی هم اختیاریست

در توحید باری (خسرو و شیرین )

به نام آنکه هستی نام ازو یافت
فلک جنبش زمین آرام ازو یافت

 خدائی کافرینش در سجودش
گواهی مطلق آمد بر وجودش

تعالی الله یکی بی مثل و مانند
که خوانندش خداوندان خداوند

 فلک بر پای دارو انجم افروز
خرد را بی‌میانجی حکمت آموز

جواهر بخش فکرتهای باریک
به روز آرنده شب‌های تاریک

 غم و شادی نگار و بیم و امید
شب و روز آفرین و ماه و خورشید

 نگه دارنده بالا و پستی
گوا بر هستی او جمله هستی

 وجودش بر همه موجود قاهر
نشانش بر همه بیننده ظاهر

کواکب را به قدرت کارفرمای
طبایع را به صنعت گوهر آرای

 مراد دیده باریک بینان
انیس خاطر خلوت نشینان

خداوندی که چون نامش بخوانی
نیابی در جوابش لن ترانی

 نیاید پادشاهی زوت بهتر
ورا کن بندگی هم اوت بهتر

 ورای هر چه در گیتی اساسیست
برون از هر چه در فکرت قیاسیست

 به جستجوی او بر بام افلاک
دریده وهم را نعلین ادراک

خرد در جستنش هشیار برخاست
چو دانستش نمی‌داند چپ از راست

شناسائیش بر کس نیست دشوار
ولیکن هم به حیرت می‌کشد کار

 نظر دیدش چو نقش خویش برداشت
پس انگاهی حجاب از پیش برداشت

مبرا حکمش از زودی و دیری
منزه ذاتش از بالا و زیری

حروف کاینات ار بازجوئی
همه در تست و تو در لوح اوئی

 چو گل صدپاره کن خود را درین باغ
که نتوان تندرست آمد بدین داغ

سرآغاز ( خسرو و شیرین )

خداوند در توفیق بگشای
نظامی را ره تحقیق بنمای

دلی ده کو یقینت را بشاید

زبانی کافرینت را سراید
 مده ناخوب را بر خاطرم راه
بدار از ناپسندم دست کوتاه
 درونم را به نور خود برافروز
زبانم را ثنای خود در آموز

به داودی دلم را تازه گردان

زبورم را بلند آوازه گردان
 عروسی را که پروردم به جانش
مبارک روی گردان در جهانش
 چنان کز خواندنش فرخ شود رای
ز مشک افشاندش خلخ شود جای

سوادش دیده راه پر نور دارد

سماعش مغز را معمور دارد

مفرح نامه‌ی دلهاش خوانند

کلید بند مشکل هاش دانند
 معانی را بدو ده سربلندی
سعادت را بدو کن نقش‌بندی
 به چشم شاه شیرین کن جمالش
که خود بر نام شیرینست فالش
 نسیمی از عنایت یار او کن
ز فیضت قطره‌ای در کار او کن

چو فیاض عنایت کرد یاری

بیارای کان معنی تا چه داری

تازه شد آوازه‌ی خوبی ، گلستان ترا (گزیده اشعار > غزلیات)

تازه شد آوازه‌ی خوبی ، گلستان ترا
نعمه سنج نو، مبارک باد، بستان ترا

خوان زیبایی به نعمتهای ناز آراست، حسن
نعمت این خوان گوارا باد مهمان ترا

 مدعی خوش کرد محکم در میان دامان سعی
فرصتش بادا که گیرد سخت دامان ترا

 باد، پیمان تو با اغیار یارب استوار
گرچه امکان درستی نیست پیمان ترا

 سد چو وحشی بسته‌ی زنجیر عشقت شد ز نو
بعد از این گنجایش ما نیست زندان ترا