نخواهی که باشد دلت دردمند

نخواهی که باشد دلت دردمند
دل دردمندان بر آور ز بند

پریشانی خاطر داد خواه
بر اندازد از مملکت پادشاه

تو خفته خنک در حرم نیمروز
غریب از برون گو به گرما بسوز

ستاننده داد آنکس خداست
که نتواند از پادشه داد خواست

نمونه ای از رباعیات سعدی

در یاب کزین جهان گذر خواهذ بود
وین حال بصورتی دگر خواهد بود

گر خود همه خلق زیر دستان تواند
دست ملک الموت ز بر خواهد بود

گر تیر جفای دشمنان میآید
دلتنگ مشو که دوست می فرماید

بر یار ذلیل هر ملامت کآید
چون یار عزیز می پسندد شاید

خداوندیست تدبیر جهان را

خداوندیست تدبیر جهان را
بری ازشبه و مثل و جنس و همتا

اگر روزی مرادت بر نیارد
جزع سودی ندارد صبر کن تا

گرین خیال محقق شود به بیداری

گرین خیال محقق شود به بیداری
که روی عزم همایون ازین طرف داری

خدای را که تواند گزارد شکر و سپاس
یکی منم که به مدحش کنم شکر باری

ندید دشمن بی طالع آنچه از حق خواست
که یار با سر لطف آمدست و دلداری

تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود
مگر که دیگرش از یاد خویش بگذاری

وگر مرا هنری نیست یا خطایی هست
تو آن مکارم اخلاق خویش یاد آری

جماعتی شعرای دروغ شیرین را
اگر به روز قیامت بود گرفتاری

مرا که شکر و ثنای تو گفته ام همه عمر
مگر خدای نگیرد به راست گفتاری

به هر درم سر همت فرو نمی آید
ببسته ام در دکان ز بی خریداری

مرا آبروی نخواهم ز بهر نان دادن
که پیش طایفه ای مرگ به که بیماری

تو را که همت و اقبال و فر و بخت این است
به هر چه سعی کنی دولتت دهد یاری

اینک از جنت فردوس یکی میآید

اینک از جنت فردوس یکی میآید
اختــــــری میگذرد یاملکی میآید

تا مگر یافته گردد نفسی خدمت او
نفسی میرود از عمــر و یکی میآید

هر شکر پاره که در میرسد از عالم غیب
بــر دل ریـــش عزیـــــزان نمکـــی میآید

شک درین نیست که سودای تو در جان منست
گــــر رقیـــب از سخنــش بــوی شکـــی میآید

سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود
هـم بگـــیرد کــه دمــــادم یـزکی میآید

رضا جعفری

رسیده ساعت سنگین جان سپردن من
بیار قطعه زمینی، برای مردن من

رسیده لحظهٔ دندان به هم فشردن تو
رسیده لحظهٔ پنجه به هم فشردن من

به نام تو شده بودم، همین دو سه شب پیش
چقدر زود گذشت، از به تو سپردن من

و من میان دو راهی، شکست خورده شدم
ترک نخوردن تو، یا شتک نخوردن من

چقدر صفحهٔ تقدیر را، ورق زده ام
که پاره پاره شده، از ورق شمردن من

و بعد از این که بمیرم، کنار تو هستم
زیاد کار ندارد، چگونه بردن من

شروع می شوم از، انتهای غربت تو
تمام می شوی، آغاز خاک خوردن من


فاضل نظری

مپرس حال مرا ! روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام، هیچ کس کنارم نیست

نهال بودم و در حسرت بهار! ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

مرا ز عشق مگویید ،عشق گمشده ای است
که هرچه هست ندارم! که هر چه دارم نیست

شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید
بروید آن گل سرخی که بر مزارم نیست