علی زارعی رضایی

اگر بهار چنین است، ما نمی خواهیم
دلی که آفت دین است، ما نمی خواهیم

هزارسینه غزل در تب نگاهی سوخت
اگر که عشق همین است، ما نمی خواهیم

چه بود مذهب ما ؟ سر به آسمان بردن
سری که روی زمین است، ما نمی خواهیم

به جای نقش شهادت اگر که پیشانی
اسیر پینه و چین است، ما نمی خواهیم

زمان زمانهٔ رزم است -اسب فلسفه را-
همیشه لنگ ترین است، ما نمی خواهیم

بیا شبانه به آتش کشیم دل را
دلی که آفت دین است، ما نمی خواهیم


قیصر امین پور

الفبای درد از لبم می تراود
نه شبنم، که خون از شبم می تراود

سه حرف است، مضمون سی پارهٔ دل
الف.لام.میم. از لبم می تراود

چنان گرم هذیان عشقم که آتش
به جای عرق از تبم می تراود

ز دل بر لبم تا دعایی برآید
اجابت ز هر یاربم می تراود

ز دین ریا بی نیازم،بنازم
به کفری که از مذهبم می تراود


فاضل نظری

بعد لیلا نیز مجنون را به صحرا می کشند
آهوان مست جور چشم او را می کشند

زیر بار عشق قامت راست کردن ساده نیست
موج ها باری گران بر دوش دریا می کشند

قصهٔ انگشتری بی مثلم اما بی نگین
دوستان از دست من شرمندگی ها می کشند

قامتم هر قدر رعنا تر شود ،خورشید و ماه
سایه ام را بیشتر بر خاک دنیا می کشند

عشق موری بود بر سنگ سیاهی در شبی!
چشم های ما فقط رنج تماشا می کشند


کاردها بر استخوان آمد بیــــــا

روزگاری شهر ما ویران نبود
دین فروشی اینقدر ارزان نبود

صحبت از موسیقی عرفان نبود
هیچ صوتی بهتر از قران نبود

دختران را بی حجابی ننگ بود
رنگ چادر بهتراز هر رنگ بود

دختر حجب وحیـــــــا قرتی نبود
خانه فرهنگ کنســـــــــرتی نبود

مرجعیت مظـــــهر تکــــریم بود
حــــکم اورا عالمی تســـــلیم بود

یک سخن بود وهزاران مشــتری
آنهم از لوث قــــرائت هــــا بری

هدیه بر رقــــاصه ها واجب نبود
قدر عالم کمــــتر از مطرب نبود

زه که در ســـــال سیــــاه دوهزار
کار فرهنـــگی شده پخــــــش نوار

ذهن صــــــاف نوجوانان محـــــل
پرشده از فیــــــلمهای مبتـــــــذل

آدمــــیت کو؟دگر آدم کــــی است
آدم قـــــرن تمــــدن برفـــی است

پشت پا بر دین زدن آزادگی است
حرف حق گفتن عقب افتادگی است

آخر ای پرده نشــــــین فاطـــــــمه
تو برس بر داد دین فاطـــــــــــمه

بی تو منکر ها همه معروف شد
کینه ها در سینه ها معطوف شد

در به روی فتــنه جویان باز شد
دشمـــــنی با دین تو آغـــاز شد

بی تو دلهامان به جان آمد بیـــا
کاردها بر استخوان آمد بیــــــا

ایام هجران

غم مخور ایام هجران رو بپایان می رود
این خماری از سر ما می گساران می رود

پرده را از روی ماه خویش بالا میزند
غمزه را سر میدهد غم از دل و جان می رود

بلبل اندر شاخسار گل هویدا میشود
زاغ با صد شرمساری از گلستان میرود

محفل از نور رخ او نورافشان میشود
هر چه غیر از ذکر یار از یاد رندان میرود

ابرها از نور خورشید رخش پنهان شوند
پرده از رخسار آن سرو خرامان میرود

وعده دیدار نزدیک است یاران مژده باد
روز وصلش میرسد ایام هجران میرود

غم عشق

من از غم عشق تو شبی خواب ندارم
ای کاش که امشب تو دمی رخ بنمایی

هر جمعه به ره منتظر و چشم به راهت
ای مه چه شود گر تو به زودی ز ره آیی

گفتم غم دل با دگران باز نگویم
زیرا که تویی یار من ای روح خدایی

دیوانه روی تو شدم ای بت عیار
ای وای من ار دیده به رویم نگشایی

وصف تو ز هر عاقل و دیوانه شنیدم
مجنون شدم و دم نزدم جز به نوایی

تا چشم در آن چشم سیاه تو فکندم
از بند نگاهت نبود هیچ رهایی

زان عهد که در صبح ازل با نمودم
تا صبح قیامت نکنم میل جدایی

در دوری تو ای همه‌ی بود و نبودم
دیگر چه کنم؟ گر نکنم ناله سرایی

عشق تو مرا کشت و در این گوشه غربت
فریاد نمودم تو کجایی تو کجایی

هر شعر که گفتم همه در مدح تو گفتم
باشد که تو غم از رخ من پاک نمایی

دی با دل خود عهد نمودم که چو آیی
من ساز نوازم, تو برم شعر سرایی

انگشت نمای همه‌ی شهرم و غم نیست
ای یار سفر کرده اگر باز بیایی

انتظار وصل

گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کن
گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن

گفتم به نام نامیت هر دم بنازم

گفتا که از اعمال نیکت سرفرازم

گفتم که دیدار تو باشد آرزویم

گفتا که در کوی عمل کن جستجویم

گفتم بیا جانم پر از شهد صفا کن

گفتا به عهد بندگی با حق وفا کن

گفتم به مهدی بر من دلخسته رو کن

گفتا ز تقوا کسب عز و آبرو کن

گفتم دلم با نور ایمان منجلی کن

گفتا تمسک بر کتاب و هم عمل کن

گفتم ز حق دارم تمنای سکینه

گفتا بشوی از دل غبار حقد و کینه

گفتم رخت را از من واله مگردان

گفتا دلی را با ستم از خود مرنجان

گفتم به جان مادرت من را دعا کن

گفتا که جانت پاک از بهر خدا کن

گفتم ز هجران تو قلبی تنگ دارم

گفتا ز قول بی عمل من ننگ دارم

گفتم دمی با من ز رافت گفتگو کن

گفتا به آب دیده دل را شستشو کن

گفتم دلم از بند غم آزاد گردان

گفتا که دل با یاد حق آباد گردان

گفتم که شام تا دلها را سحر کن

گفتا دعا همواره با اشک بصر کن

گفتم که از هجران رویت بی قرارم

گفتا که روز وصل را در انتظارم